امین شیرزادی

 

 

1

چشمان تو…..

چشمان تو هی شعر میبارند،دستان تو هی شور میبافند

  دارند شرح قصه ای شیرین، از دار بی منصور میبافند

  بانوی دریاهای شور وشعر! ای پیکرت ” ماهیپری”! اینجا

  هرشب تمام جاشوان در خواب، از گیسوانت تور میبافند

بی تو تمام بادها با بغض،در رشته های رنج دالاهو

  آوازهای سر زمینم را با شیـــــــــــــــــــــون تنبور میبافند

  انبوه اندوه جنونم را این بادها با بغض می ریسند

چون گردباد بی سرانجامی،در دشت های دور میبافند…

اهل زمین،یا آسمان، دریا،ماهی،پری، انسان،…کدامینی؟؟؟!!

هرشب پری ها گیسوانت را با رشته های نور میبافند…

مست اند دخترهای قالیباف،از قهوه ی چشمان زیبایت

گویی که تصویر نگاهت را با شعله ی انگور میبافند…

دریا به دریا نام تو جاریست،طوفان و زورق از تو میگویند

  وقتی تمام جاشوان در خواب، از گیسوانت، تور میبافند…..

2

 

یک غزل و چند رباعی

 

شراب و شب و سیب

 

لبـــــــــــریز غزلهای عجیب است نگاهت

 

تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت

 

امشب عرق شرم به آیینه نشسته ست

 

ازبسکه نجیب است و نجیب است نگاهت

 

دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران

 

ماوای غزالان غــــــــــــــریب است نگاهت

 

گیسوی بلنــــــــــد تو شبیه شب یلداست

 

باجلوه ی مهتــــــــــاب رقیب است نگاهت

 

تو وسوسه انگــــــــــــــیزترین شعر خدایی

 

چون آیه ی آییــــــنه و سیب است نگاهت

 

هرچنــــــــــد یقین داشتم از لحظه ی آغاز

 

هـــــــرگز نسرودم که:فریب است نگاهت…!

 

3

سبز سرخ

 

هی زخم به جان خریده،ترمیم شدم

 

نه خسته شدم،نه زود تسلیم شدم

 

سرسبــــــــــــــــــز بریدند! بسوزانندم!!!

 

من سرخ ترین صفحه ی تقویم شدم

 

4

 

غریق

 

گیسوی تو با بانگ دهل پایین رفت

 

چون خرمنی از شعله و گل پایین رفت

 

آنروز که پیکـــــــــــــــر ترا می بلعیـــــد

 

 یک آب خوش از گلوی پل پایین رفت!!

 

5

 

رد پا

 

برف از سرشانه ی زمین پاک شده ست

 

چون اشک که با سرآستین پاک شده ست

 

شبــــــــــــهای قدم زدن ز یادت رفته ست

 

با برف دو رد نقطه چین ….پاک شده ست..

 

6

 

آه…

 

ای عشق!جنون از نفست می ریزد

 

عقلم زتو با فاصـــــــــله می پرهیزد

 

در هر نفسم شعله ی آهی جاریست

 

این آتش از گــــــــــور تو برمی خیزد

ایکاش آتش در جهان افتاده باشد
وقتی دلم از چشمتان افتاده باشد
من آن پلنگ خسته و پیرم که با بغض
در دام آهویی جوان افتاده باشد
چون درد تلخ پای لرزانی که یکشب
از دستهای نردبان افتاده باشد
***
شاید شبی عکس تو مثل قرص ماهی
در استکان آسمان افتاده باشد…
وقتی نباشی، شوق نوشیدن ندارم
بگذار چای ام از دهان افتاده باشد.
***
میخواهم از شوق تو چون منصور یکعمر
نامم سر صدها زبان افتاده باشد
….
آن زورق پیرم که در طوفان تقدیر
بارش به دوش بادبان افتاده باشد
دارم به آخر میرسم بی تو، شبیه
تیری که از دوش کمان افتاده باشد
حالا که اینجا آخر قصه ست، بگذاز
آتش بر اندام جهان افتاده باشد……
 
 
7
انگار سدهای جهان در من شکسته ست

سقف زمین وآسمان در من شکسته ست

قاب غریب وکهنه ای هستم که یکعمر

تصویریک مردجوان در من شکسته ست

هر استخوان پیکرم خطی شکسته ست

انگار دشتی خیزران در من شکسته ست

این گریه ها،این گریه ها دست خودم نیست

تنگی شبیه آسمان در من شکسته ست

جامانده ام از ایل و تاریخ وتبارم

انگار پاهای زمان در من شکسته ست

زخمی کهنسالم که درمانی ندارد

درگیر دردم!استخوان درمن شکسته ست

بغض تمام بردگان بسته در بند

دور از نگاهت،ناگهان در من شکسته ست

چون ساحلی دور وغریب وناشناسم

بال هزاران بادبان در من شکسته ست

دیوار چین هستم که با تکرار هر سنگ

صدبار خواب بردگان در من شکسته ست

از شانه های تو مدد میخواهم امشب

امشب که بغضی بیکران در من شکسته ست….

 

8

حکایت پلنگها….

سکوت کردی، آتش درنگها شروع شد

شکستن غرور تخته سنگها شروع شد

بشوق خودکشی کنار ساحل نگاه تو

جدال عاشقانه ی نهنگها شروع شد

به محض اینکه ماهتاب روی تو طلوع کرد

کنار قله، قصــــــــه ی پلنگها شروع شد

شب شهود فال قهـــــوه ی نگاه تو رسید

و کشف راز سر به مهر رنگها شروع شد

شکست،بغض آسمان و باد مست گریه شد

و رقص آینه به روی سنگها شروع شد

تو آمدی حسادت زمین دوباره گر گرفت!

تو مرز آسمان شدی و جنگها شروع شد

سکوت می وزید در شب هـــــزار عقربه

تو آمدی!صدای ضرب زنگها شروع شد!!

غزال دشت شعرمن!برقص!مثل آن شبی

که در دلم حکایت پلنگها شروع شد…..

 9

نقش ابروی تو…
نقش ابروی تو بر بام فلک گل کرده ست
بعد یک عمر دلم میل تغزل کرده ست
آن قدر صاف و زلال است که عمری انگار
ماه در چشمه ی چشمان تو قل قل کرده ست
روی تو در پس گیسوت نهان بود اما
عید شد، ماه رخت میل تکامل کرده ست
قهوه می خواهم از آن چشم که فالی بزنم
  سخت بی تابم و دل قصد تفال کرده ست
گله ای نیست ازین فاصله ها زیرا عشق
شعر را بین نگاه من و تو پل کرده ست
مثل من ماه چه لاغر شده از دوری تو
روزه ی روی تو را سخت تحمل کرده ست!

 
10
آه از نفس عطش برآمد برگرد!

صبر من و آیینه سر آمد برگرد!

دلتنگی این آینه و من به درک

بی تو پدر غزل درآمد..برگرد!!

 

 11

دیوانه و خسته ام، نگویید نگفت

دیوار شکسته ام ، نگویید نگفت

زنجیری زلف یار بودم، حالا

زنجیر گسسته ام، نگویید نگفت!

 

 12

اعتماد نیست
 
تو نیستی به جنگل و به جاده اعتماد نیست

به پل که با عطش دهان گشاده اعتماد نیست

به دست های مانده در خیال دستهای تو

به این دو پای خسته ی پیاده اعتماد نیست

تو نیستی پر از هراس سایه های جنگلم

به این درخت های بی اراده اعتماد نیست

بدون تو تمام زنده ها شبیه مرده اند

به این جنازه های ایستاده اعتماد نیست

کویر از دو چشم من گرفته نور و بعد از این

به این نگاه از نفس فتاده اعتماد نیست

به ماهتاب،آن چراغ روشن شبان تار-

که پلک خستگی به هم نهاده، اعتماد نیست

زمینی ام ولی همیشه گفته ام: همیشه به-

کسی که دل به آسمان نداده اعتماد نیست!

 13

تو می آیی
 
به بهانه ی نزدیک شدن بهار،با غزلی قدیمی میزبان شما خواهم بود:

ای آیه ی زیبای خــــــــداوند!می آیی

تو عید منی آخر اسفنـــــــــد می آیی

صدبار تفال زدم از حافـــــــظ و قـــــــرآن

هر مرحـــــــله خوب آمدو…… گفتند:می آیی

تو از پی سوزاندن من چون گل خورشید

با چشم پر از شــــــعله و لبخند می آیی

ای اشک! اگر آینـــــــــه اش رخ بنماید

مانند زبان غزلم بنـــــــــــــــــد می آیی

همزاد جنون!ای غزل حافظ و سعدی!

خاتون بخارا وسمــــــــــــــــــرقند!می آیی…

در سینه ی من آتش و روی سر من برف

حالا شده ام مثل دماونــــــــــد! می آیی؟؟

من منتظرم، مضطربم،خـــــــــــواب ندارم

تو ساعت مهتاب و شب و چند می آیی؟؟؟؟!!

 

14
عطر تن تو…
 
امروز مشام بیدها آشفته ست

آهنگ کلام بیدها آشفته ست

عطر تنت از کجا وزیده ست که باز

گیسوی تمام بیدها آشفته ست!؟!…..

 
15
به نام گیسوانت…
 
کسی در باد می خواند به نام گیسوانت شعر

و می جوشد ز دریای نگاه بی کرانت شعر

اگر تندیس زیبای غزل!  آغوش بگـــــــشایی

شبی فواره خواهد زد  میان بازوانت   شـــعر

تویی مهمان ناخوانده که در رویای من  یکشب

نهادی پا به دنیای دلم، با ارمغانت:شـــــــــــعر!

تو حافظ، شمس،مولانا، تو بیدل، صائب و خیام

که زانو می زند هرروز و شب در آستانت شعر

تو شعر خلقتی آری، که در آیینـــــــــــه می باری

نگاهت شعر، چشمت شعر،گیسو شعر و جانت شعر

زمان افسانه خواهدکرد ما را در جـــــــــــــــــــنون روزی

مرا با داستانم -تو-! را با داستانت –شـــــــــ,ـــعر-!

بیا گیسو رها کن تاشود طوفانی از مضـــــــــمون

و در آییـــــــــــنه ها پیچد به دور بازوانت  شعر…..