فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

حسن پاکزاد

تصویر تست
 حسن پاکزادساکن شهر زنجانمتولد 1355مشخصات فردی نام: حسن تاریخ تولد: بهمن 1355 جنسیت: مرد - متاهل محل سکونت: ایران - رشت - زنجان تحصیلات سطح تحصیلات: کارشناسی رشته تحصیلی: زمین شناسی

نمونه اشعار

1

برای نامه نوشتن سلیقه ات خوب است

چه دستخط خوشی،عطر لیقه ات خوب است

 

من آمدم، پُرم از لهجه ی فراموشی

لباس تیره به تن کن،جلیقه ات خوب است

 

مرا رها کن از این روزها،از این بن بست

برام شعر بیاور وثیقه ات خوب است

 

همیشه با لحظاتم عذاب آوردم

تو ساده ای ،تو ولی هر دقیقه ات خوب است

 

ببند پنجره ها را،ببند و محوم کن

که شکل مرگ برای عتیقه ات خوب است

 

و برف می زند آرام شانه هایت را

هنوز یاس کنار شقیقه ات خوب است

*

گره زدی همه ی رنگهای آبی را

چقدر شال قشنگی، سلیقه ات خوب است

2

 

چشمهایم را گرفت از پشت ،دنیا بسته شد

خنده هایش روبرویم بود اما بسته شد..

 

هردوسوی این مسیر از گریه لبریزند آه

زندگی با یک دریچه باز ،حالا بسته شد

 

خانه پُر بود از تماشا ،خانه پُر بود از نفس

آنقَدر دیر آمدی ای دوست درها بسته شد

 

مشتری ها یک به یک از کافه بیرون می روند

کافه چی با داد می گوید که: «تریا بسته شد»

 

حال این نقاش آشفته پس از تو دیدنی ست

مثل تصویری که یک آن روی دریا بسته شد

 

تو . قدم . بیرون . مرا . انگار . گریه . میزنی

نامه ای پاره که با یک خط زیبا بسته شد

 

جای امنی نیست سقفی را که باهم ساختیم

خانه ای که با دوتا چوب و مقوا بسته شد

*

روبرویم می نشینی و من عادت می کنم

مثل یک شاخه که انگاری به گل وابسته شد

 

 3

 

مثل گرگی که قفس پاره کند می فهمد

درد ،دلتنگی ما را به عدد  می فهمد

 

چاره ای نیست مرا از همه آزاد کنید

سیب وقتی که زمین خورد سبد می فهمد

 

چه کنم دست خودم نیست تورا می بینم…

حال یک رود پریشان را سد می فهمد؟

 

دور افتاده ترین جای جهانم بی شک

هر کسی خواست به اینجا برسد می فهمد..

 

پُرِ دلشوره ام از بس به تلاطم خوردم

ناخدا تا که به دریا بزند می فهمد

*

زود از شهر، از این جاده ی باریک برو

مرگ ساده ست فقط راه بَلَد می فهمد

 

4

به هرطرف بروی با نسیم پر شده است

تمام صحن تو از یاکریم پر شده است

 

دلم گرفته ،کلنجار می روم باخود

چقدر زمزمه های عقیم پر شده است

 

شبیه آینه کاریِ رویِ ایوانت

سکوت،از قطعاتی حجیم پر شده است

 

چقدر گریه که درگیر ذکروتسبیح اند

هوای معجزه در این حریم پر شده است

 

هنوز هم علوی های ری در اطرافت

که کوچه از برکاتی قدیم پرشده است

 

تو یادگاریِ چندین امامِ درغربت

که عشق از کلماتی عظیم پرشده است

 

نمی شود وسط شعر راه را گم کرد

مسیر، از قدمی مستقیم پر شده است

*

وخیره ام به همین مردمی که می آیند

که صحن حضرت عبدالعظیم پرشده است

 

5

 

ناخواسته ،از دست من اینبار خارج شد

از زندگی،از مرگ ،از  تکرار خارج شد

 

از روي ناچاري ست حتي خنده اي حرفي

دیگر چه فرقی می کند اینبار،خارج شد

 

از شهر راه افتاد،از چشمان تو  رد شد!

از این همه دلشوره ی بیمار خارج شد

 

دارم فراموش ات شدم اما همین حالا

یک مرد ویرانه از این آوار خارج شد

 

این خانه دلتنگی مان را بُرنخواهد زد

راهی نمانده باید از دیوار خارج شد!

 

بیست ویک شعبان،ده جولای، پنج تیر

تقویم های پاره… با اصرار خارج شد

6

 

 

 

باروسری آبی اش در تاک پیچیده

دریا میان تلّی از خاشاک پیچیده

 

راهی برایم باز کن، راهی که بنویسم

راهی که چشمان تو را در ساک پیچیده

 

بعد از تو از این کوچه -از جغرافیایی سرد- 

عطر انار نوبری با خاک پیچیده

 

ناخن بزن بر بخت سرگردان من ، شاید ،

این خون من باشد که در این لاک پیچیده!

 

در خانه ای تنگم میان مبل و میز و شعر 

یک لاک پشت کوچکم در لاک پیچیده*

  

خودکار روی گاز یا جوراب در گلدان!

وقتی نباشی خانه در کولاک پیچیده

 

عطر تو در ماشین،در این شهر، در خانه

عطر تو در یخچال ، در مسواک پیچیده

  

سهمم سکوت ساده ای در این سرازیری ست

دنیا بدون خنده ی تو پاک پیچیده

7

شاید فرشته باشی و کوچک، بعید نیست
در گریه های چند عروسک، بعید نیست

یک مشت عکس،یک چمدان،کفش های سرد
تا مثل یک مسافر کوچک… بعید نیست

یخچال، میز، پنجره پر درمیاورند
در این اتاق غمزده،لک لک بعید نیست

ترسیده ام ادامه ی این راه گم شوم
کم کم تمام صورتم از لک…، بعید نیست

:خشکیده چشمه های جهان،وقتمان کم است
از هم جدا شویم که تک تک بعید نیست…

با این پرنده های سیاهی که رد شدند
حتی میان شهر ،مترسک بعید نیست

حالا که نیستی پُرَم از حرفهای تلخ
حالا که نیستی چه کنم؟ شک بعید نیست

چشمان من فقط به سپیدی رسیده اند
عادت نکرده اند به عینک، بعید نیست…
*
وقتی که می رسی لب ایوان ،کنار میز
در دستهات شاخه ی میخک بعید نیست

 

8

 

آهسته و گرفته ولرزان تمام شد

با گریه ای میان زمستان تمام شد

 

هرجاي شهر هر طرف این خرابه را

آنقدر آمدم که خیابان تمام شد

 

دنبال روزنامه شب شعر تا تو را.. 

این هفته را همیشه پریشان تمام شد

 

هرچه نگاه،هرچه صدا، هرچه داشتم

گویی در این جماعت حیران تمام شد

  

سردرگمی شبیه همین روزهای من

کم می شدی،زمان فراوان تمام شد

  

دنیا کنار چشم تو اما شروع شد

حالا درست در تهِ فنجان تمام شد

 

باید بهم بریزی و و از نو بنا کنی

این مرد سرسپرده ی ویران تمام شد

9

 

نمی تونی آخر بفهمی منو، نمی تونی آخر تو درکم کنی

نه دیگه به اینجام رسیده عزیز،به امید روزی که ترکم کنی

 

بیا این تموم پس اندازِ من، گُلایی که دادی همش مال تو

نمی خوام از این غصه ها پُر بشم که حتماً تموم میشه امسال تو

 

هنوزم شبیه همون موقعی هنوزم شبیه پشیمونیات

که حرفامو نشنیده می گیری و میری باز سراغ پریشونیات

 

حواسم سرِ جاش وُ می شنوم، که این روزا از من چقد دلخوری

تو دنیامو از من گرفتی چطور ببینم داری گریه مو میشمری؟

 

نمی شه که هر چی بگی و بری که “دوس دارم”ت خنده آور شده

همیشه همینجوری بودی برو،که تردیدم ایندفعه باور شده

 

نمی تونی آخر بفهمی منو، نمی تونی آخر تو درکم کنی

نه دیگه به اینجام رسیده عزیز،به امید روزی که ترکم کنی

10

 

شادی من سهم کبوترهای خانه

تلخ ام ،به من چیزی نگو از این زمانه

  

تلخ ام  شبیه وقت هایی که نباشی

تلخ ام ،بریز این قهوه را با هر بهانه

  

ای عشق! نایابی ،اگرچه دیر یا زود –

روزی فراوان میشوی در شهر بانه

 

حتی مسافرهای سرگردان این شهر

از من نمی خواهند مقداری ترانه

 

دارم تو را؟!… من که فراموشی ندارم؟! 

داری  مرا  تنها  میان  رودخانه…

  

ترسی ندارم اینکه از چشمان آبی ت-

آتشفشانی سرخ می گیرد زبانه

  

جز مرگ حرف دیگری باقی نمانده 

از زندگی  هرگز ندیدم  یک نشانه

 

ترک ام کن  و بگذار آرامش  بگیرم..

یک چای تازه ،عصر، در یک قهوه خانه…

11

من پنجره ای که رو به رویش دیوار

تو خسته ای از بگو مگو از تکرار

یک قهوه ی تلخ گوشه ی چشمانت

حرفی بزن این بهانه ها را بردار