عاقبت
هوا بشدت گرم بود ، انگارآفتاب هم ازنبود ابرهاي سپيد وسبك ، باد هاي ملايمي كه گهگاه از سر مهر بر شاخساران درختان و بدن هاي تف ديده و عرق كرده از گرماي طاقت فرساي ايام ميوزيدند خيلي راضي بنظرنميرسيد ، انگار ديگر از ناتواني و افسردگي تن هاي گرما زدهاي كه از هواي سوزان تابستان و تابش بي امان او بستوه آمده بودند ، خيلي خرسند نبود ، شايد هم گهگاهي ازسر انصاف ، خود را سرزنش ميكرد .
كوچه هاي خاكي و ديوارهاي گاهگلي بلند هم از فرط گرما و خشكي هوا به ستوه آمده بودند وازاينكه نميتوانستند مرحمي برآن تن هاي تف ديده شوند ، آزرده خاطر بوده واز كسادي بازار سايه هاي خنك خود ملول ، حتي يك عابر هم نمي يافتند تا دمي را با او به نجوا بنشينند . سگهاي محله هم از فرط تشنگي و گرماي هوا له له زنان به گودال ها و زير پل هاي چوبي جوي ها پناه برده بودند ، اما خوشحال از نبودن كودك بچه هاي شرور محله كه دائم به اذيت و آزار آنها ميپرداختند . وشايد هم دردل به آفتاب سوزان هزاران آفرين ميگفتند ، چون بخوبي ميدانستند كه بزرگترها هم ديگر حريف اين وروجك ها نميشوند و فقط اين آفتاب سوزان با گرماي طاقت فرساي خود است كه آنها را مجبور به خانه نشيني كرده بود .
- همسر:
- علي آقا : حالا كه هوا اينجوري گرم شده بيا بابا را ببر حمام ، هم وقتش است و هم آب سردي بر تن ميزنيد حداقل كمي خنك ميشويد .
- عليآقا :
- اي خانم ! توي اين گرما مگرحالي هم مانده كه به حمام برويم ، باشد هنگام عصر ، تا آن موقع هوا هم كمي خنك تر ميشود ، حسني را هم ميبرم ، تو وسائل حمام را آماده كن انشاء الله عصر ميرویم .
كمكم هوا رو به خنكي گذاشت اما هنوز هم آنقدر گرم بود كه عرق ازتن بدر ميآورد . نزديك هاي غروب بود كه عليآقا پدرش را صدا زد تا هرچه زودترحاضر شده براي استحمام به حمام بروند ، حسني هم ازاينكه با پدر به حمام مي رفت تا درآنجا به آب بازي مشغول شود خيلي خوشحال و راضي بنظرميرسيد .
***
حمام خيلي شلوغ نبود چند نفري بيشتر نيامده بودند ازاين روهواي حمام خيلي گرم نبود . عليآقا مشغول شستن پدرشد و حسني هم سخت مشغول آب بازي گرديد . عليآقا همانطوركه ازسرمهرو محبت و به آهستگي تمام مشغول شستشوي پدربود ناگهان با شنيدن صداي نحيف پدر بخود آمد :
- علي جان ! علي جان !
- جان پدر: اذيت شديد ؟
- نه پسرم خيلي تشنهام ، آب ميخواهم .
- چشم پدر قدري صبركنيد همين الساعه آب برايتان ميآورم ، شايد از گرمي هواي حمام باشد .
عليآقا بسرعت خود را به سرحمام ميرساند و كاسه سفالي كناركوزه آب را برداشته بطرف حوض كنارحمام مي رود ، كاسه را با دقت تمام شسته و سپس از خنك آي آب كوزه آنرا لبريزكرده ، بسرعت بسوي پدرمي شتابد .
- پدرجان خدمت شما ! بفرمائيد !
- دستت درد نكند ! خدا خيرت دهد ، انشاءالله خدا سيرابت كند ، اجرش با حضرت حق باد ، انشاء الله ازهمين دستي كه ميدهي پس بگيري ...
- السلام عليك يا ابا عبدالله ...
- بابا ! بابا ! منهم آب ميخواهم .
- خيلي خُب هيمن الان بتو هم آب ميدهم عزيز پدر، حسنكم ، كمي صبركن !
خيلي درحمام نماندند بسرعت خود را شستشو داده و ازحمام خارج شدند و از اينكه تني به آب زده بودند خرسندي از چهرهايشان هويدا بود .
***
حسني حالا بزرگ شده بود و عليآقا پدرش مسن تر ، عصر يك روز پائيزي عليآقا به اتفاق پدر كه حالا بسيار پيرو فوطوت چون كودك بچهاي معصوم شده بود با پسرش حسن آقا عازم حمام ميشوند ، عليآقا به آرامي و با تأني مشغول شستن پدرپير خود ميشود .
- حسن جان من و بابا بزرگ خيلي تشنهايم ، كمي آب برايمان مي آوري ؟
حسن با تغيير به پدر ميگويد :
- اي بابا ! چقدردستورميدهي ! خواستي از قبل آب بخوري !
- پسرجان الان تشنهايم ، اگر امكان دارد كمي آب برايمان بياور دستم بند است و الا بتو نميگفتم .
- خيلي خُب ! صبركن ! چقدر هم كم صبري ...
عليآقا ازبرخورد آنچناني پسر با خود نزد پدر خجالت ميشكد و عرق شرم را از پيشاني خود پاك ميكند ولي خود را به تغافل ميزيد . حسن هم با حالتي ناشي از بي توجهاي و عدم احترام ، همان ظرف كنار حوض آب را كه مردم براي شستشوي خود آب برسرمي ريختند ، برداشته و از همان آب ولرم شيرآب كنارحوض آنرا پركرده برايشان ميبرد .
- بيا ! اينم آب .
عليآقا ظرف آب را از پسر ميگيرد و از تعجب و برخورد اينگونه پسر و ظرف آب با تاسف و اندوهي دردل ، بياد سالهاي دور ميافتد ، همان سالهاي كه بسان گِردبادي همه بودن ها را با خود برده بود ، بياد عشق و صفاي باطني آدم هايي افتاد كه سالهائي نه چندان دور با آنها مأنوس بود ، بياد مهر و محبت خالصانه آدم هاي افتاد كه ديگر بتدريج به يادبود هاي قاب هاي كهنه مي پيوستند ، بياد بچهها و نوجوان هاي با عاطفه سالهاي نه چندان دور افتاده بود كه با چه عزت و احترامي با بزرگترها برخورد ميكردند ، و بياد همان كاسه آبي افتاد كه با چه عشق و علاقه اي آنرا لبريز از خنكآي آب كوزه كرده و به پدر تعارف نموده بود ، و بياد همه سعادتي كه ازدعاي خير پدر نصيبش شده بود افتاد واز اينرو اشكي ازسر حسرت ازگوشه چشمانش جاري شد ، واز سرسوزدل آهي كشيد و زيرلب با خداي خود نجوا كرد :
- خدايا ! اي خداي مهربان من كه ازباب طاعت و بندگي تو و انجام وظيفه با احترام و از سر ذوق و شوق ، به پدر عشق ورزيدم ، بي هيچ منتي كاسه آبي بدستش دادم اين نصيبم شد !!!
- حال ! حال ظرفي اينچنين و آبي آنچنان !
- پس اي واي ازعاقبت اين پسر! كه چه بدستش بدهند ...
نویسنده : محمد ایرانمنش
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
برچسب ها: داستان کوتاه