آهنگ
... هنوز روي صندلي جاگير نشده است كه نگاهش را بُراق می کند :
" ساكت شدهای . ديگر حرف نميزني ؟"
درب دفتـر بـاز مـی شود و مـی آيد جلو و زيردستياش را روي ميز مـی گذارد . خميـازهاي مـي كشم و سَـرم را كنـار مُبـل قرار مي دهم و به چشمانش خيره مي شوم .
خان ُگل با سيني چای رو به رويم قرار مي گيرد:
" خسته نبينمت مرد !"
فنـجان چـای را روي لبــم مــي گـذارم و حبّـهی قنـد را تـوی دهانم جا به جا مي کنم .
- " چه چيزی ميخواهي بفهمي ؟"
می پُرسم و فنـجان بُـزرگ چـای را وسـط دسـتانـش مـي گيرد و خـودش را روی صندلي مُبلي يله مي کند . كسي کلامی نمی گوید . سيني چای وسط ميز قرار می گيرد و بُخار از فنجانها به هوا ميرود .
با دست علامت مي دهد و لب می جُنباند :
" اشتباه كردم . جای گذشت نیست می فهمم . ترسیدم و دهان باز کردم . نباید این کار را می کردم . این را هم ميدانم با اين حرفها ... "
حرفش را مي جَود و فنجان را روي لب هايش مي گذارد و چای را لاجُرعه سَر مي كشد .
صــداي جیــغ زنــگ ، دفتـر را پُر می کند . نگاهش ميچرخد روی تك تك صندليهای خالی و خیلی آرام بُلند می شود و می رود کلاس .
خان ُگل سینی پُر از فنجان های چای سرد را با خودش مي بَرد !
نویسنده : امیر اسدیان
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
برچسب ها: داستان کوتاه