مرگ دختر چهارم
امروز دختر چهارم مرا كشتند. شك ندارم. چون به خانه بازنگشت. و اين يعني: مرگ. ميدانست، مرگش چه ميزان براي ما گران تمام ميشود؟ پس: دختر چهارم مرا كشتهاند. چون بازنگشت. او سالم بود. تندرست. او را كشتهاند. ولي مهم نيست، چگونه؟ يا كجا؟امروز درنگاهش ماجرايي غيرمعمول موج ميزد. و چقدر احمق بودم، نفهميدم. وقتي بوسيدمش و ازخانه بيرون زديم، اشك درچشمان سياهش حلقه ميزد و باز نفهميدم. چندبار برگشت و مرا نگاه كرد. بامعني و نگران. ولي نفهميدم. شايد ميدانست؟ شايد الهام گرفته بود: امروز بد است و تاريك.
ايكاش فردا خوب باشد...
اينرا در دفتر حوادث روزانه نوشت، بيحوصله گوشهاي افتاد و خوابيد.
صبح كه شد، خانة آنها تاريك بود. مثل هميشه تاريك بود. نه پنجرهاي داشت، نه باغچه، نه گلدان.
صبح كه شد، پيشاز آنكه راهي خيابان شوند، بچههايش را گفت:
ـ جيرامونسالاديستوك ديشب نيامد. او را كشتند. خودش ميدانست، عمرش به پايان رسيده. امروز پُرسوجو كنيد. شايد كسي خبر داشته باشد.
دوبچه از بيخيالي، شانه بالا انداختند و درگوش هم گفتند:
ـ حتماً رفته بوده دنبال خوشگذروني. توي محلة پُشتي.
شنيد. ولي بهروي خود نياورد. يكييكي بچههايش را بوسيد و خانه خالي ماند. نگاهي به خانه انداخت و آه كشيد:
ـ ايكاش براي هميشه اينطور ميماند...
بااين يكي، سه بچهاش را كشتهاند. يك پسر و دو دختر. هميشه لابلاي مصيبتهاي زندگي كوچكش، زمزمه ميكرد:
ـ شهرنشيني همين است، ديگر...
و دست روي سبيلهاي بلندش ميكشيد. گاهي موهاي آن را به دهان ميبرد واز بين دندانهايش ردميكرد. دهانش ميجنبيد. مثل اينكه لقمهاي كوچك دردهان دارد كه براي فرو دادنش دليلي ندارد!
تنبل و زنباره بود. وازاينكه چنين معروف شده، كيف ميكرد. از دزدي ابايي نداشت. از ولگردي هم. ولي شبها، هر شب، وقتي نوبت خواب ميرسيد، سراغ دفترش ميرفت و چند خطي مينوشت. هرچه روزانه براو گذشت. يا برديگران. ديگراني كه ميشناخت. يا دربارة آنها شنيده بود.
خودش را در شهر زاييدند. ولي شش نسل پيشترش، از جلگهاي نزديك به شهر، بيرون كشيدند و اينجا آمدند. ماندند و ماندند. آنقدر ماندند كه جلگهها را ازياد بُردند. آسماني كه شنيده بودند، بروي ماندگان، صدهزار ستاره را برگ ريخت. كه چشمي به شوق، براي ترس، از تنهايي يا درد، بسويش راه نمياُفتد. و پيرايههاي برقبرقي بكارش نخواهدآمد. صاف بودنش، نه از بيهنريست، نه از بيحوصلگي. نگاهي، نظري، يا اشارهاي به خريدارياش برنميخاست.
گاهي دور نشستند، جمع شدند و به آنها كه رنگوارههاي جلگه را ياد آوردند، آفرينهاي لعابدار فرستادند. بعضي آوازهاي عاشقي جلگستانيها از بر خواندند. يكي رقصيد، با نواي پيچش باد درميان خلنگزارهاي تُنك و ترسناك. و از پيالهاي مندرس بويي به مشام رسيد. از نم شبنمگرفتة صبحي كه ششنسل پيش، كه آب خورده بودند از نهري باريك، يا گمشدهگي آزمودند براه ظهور، براي پيدايش. هرگز دختر چهارمي نكشتند. مگر دانستهاند، كجا؟، كي؟، چطور؟.
واين ميراث بازماندة از يادرفتگان جلگستاني بود. تنها.
حتي بيشتراز مرگ دخترچهارمي اهميت ميداد. بالاتراز همه. اورا زنبارهاي ميگفتند كه تنهاست و بچههايش خندهدارند. حتي سومي. شايد دومي و اولين دخترش. ميراث نسل شش پيشين براي او با هيچكدام قياس نشد و نميشد. همين بود، زنباره و دزد. و عصر آن روز كه دخترش را كُشتند، درميان دايرة نشستگان پيرامون رقصيد تا همه را به خنده وادارد. وخود را متهم به دزدي ميراث شش نسل پيش كند. داوطلبانه. آنگاه كه دخترش را ميكشتند، ميرقصيد و همه دانستند كه ماتمي دركار نيست، وقتي حرف ميراث او درميان باشد.
شب كه شد، باز بسراغ دفتر حوادث روزانه ميرفت. شبها فيلسوف ميشد تا مثل آنها بنويسد. فقط براي همين و بس. از آنها بيزار بود و اينرا از پدرش ياد گرفت. بيزاري از فيلسوفها را. درنسل موجود، پسري نداشت. تا حق اساسي را به او سپارد و يادش دهد كه ميتوان از فيلسوفهاي حاشيهدار بيزار بود! از زنبارگان يا دزدها.
ولي دراين انديشه، آرزوي پسرداشتناش رنگ ميباخت. اگر پسري داشت، بايد از خودش بيزار ميكردش. كه راه و رسم فيلسوفان است. و از پدرش به ارث برده بود. آنهم كنار يك سوگند جدي براي انتقال بيننسلي.
دوتكهاش كردند. يكي ميخواست، يكي نبايد ميخواست. تكهاي با پسرها خوبي ميكرد و تكهاي دشمن آنها ميشد. چون اهميت ميراث برايش بيشتراز مرگ دختران بارورش بود. اين را همه فهميدند. وقتيكه زنش درآخرين زادن، شش دختر بارور بيرون داد. آنگاه كه پسري دركار نيست. لبخندي مرموز به لبهايش نشست. كسي نفهميد از خوشحاليست يا پسرنداشتن؟
شب دوم از نيامدن جيرامونسالاديستوك هيچ دگرگوني نديدم. اين راه و رسم زندگي شهريست. مرگ هم بخشياز زندگي روزمره ما شده وبايد به آن تن دهيم. دختر چهارم من نيامد. هيچكس در مرگ او گناهكار نيست. حتي آنكه اورا كشته باشد. يا خورده باشد. اتفاقي كه براي ما نيز خواهدافتاد: چه بخواهيم، چه نخواهيم.
اگر اورا نميكشتند، باز شش دختر زاييده بود و پسري دركار نيست. اگر اورا نكشته بودند، عاقبت يكي اورا ميكشت. مرا هم خواهد كشت. وهمه شمارا ميكشد. نميخواهم قاتل فرزندم را ببينم يا از او بيزار باشم. كشتن كار خوبيست واگر نيست:
چرا به قاتلين احترام ميگذاريد؟
اگر آنها را نداشتيم، الان جايي براي من باقي نميماند تا اينجا بنشينم و از فيلسوفها بيزار شوم. براي قاتل دخترم دعا خواهم كرد واگر بسوي من آمد، هرگز به ياد جيرامونسالاديستوك نخواهم افتاد. يا لامودسناديكتانالوفت و تفتاركيلوسيتوبرينوك را. تنها پسري كه زاده بود. من ازاو سپاسگزارم. وحاضرم شش دختر بارور نسل بعدي خودرا به او بسپارم. و هيچگاه نخواهم پرسيد: آيا آنهارا خواهي كُشت؟
آنچه ميخواستم، همان شد.
تا زمان ميگذشت، صبح ميرسيد. صبحي كه درخانه جز تاريكي نميريخت و تنها جريان آب سياهرنگ زيرزميني قدري تندتر ميگرفت. اين تمام سپيدة مشكوك شهر بود براي آنها. بارها ازخود پرسيده بود:
ـ براي چنين سپيدة بيرمقي چه بايد كرد؟ كه چاووشي بهرنگ اين آب گندزده دارد.
ـ براي دختران بارور. بيپسر.
ـ براي ميراث ماندگاري كه بايد بهدست مُردگان ازيادرفته سپرد.
بچهها را يكييكي بوسيد و به خيابان ميفرستاد. لبخندي مرموز برلب داشت. شايد امشب هم يكي ديگر را كشتند. بيسبب. هرگز گريه نخواهمكرد. هرچه كشتند، كشتند. هرچه خوردند، خوردند.
اين زن تا ابديت خواهد زاييد. خواهد زاد ومن همچنان بيپسر خواهم ماند. كه بهترين مرحمت بازمانده است، درحق من. قدر آنرا ميدانم و اگر اشتباه شد، يا تخمي تركيد و پسري بيرون داد، اورا خواهم كشت. تا از ياد دادنش راحت باشم. فيلسوفها نيز آسوده ميشوند. وقتي پسري نباشد. پسري كه ذات پليد من در وجودش لانه كرده و بزرگ ميشود به اندازه خودم. منتظر نميمانم تا شبي چشم بازكنم و اورا بر بالين خود ببينم. منتظر نميمانم تا خنجر زهرآگين خودرا بر سينهام فروكند. و از درد و وحشت فرياد بكشم تا هيچكس به كمك نيايد. چه كسي مرگ يك رقاص لوده را كه به زنبارگي، ولگردي و دزدي ميشناسند، جدي خواهد گرفت؟
دستي بسوي نياز من دراز نميشود و بعداز كشتنام، براي پسرم هورا ميكشند. چون: آنها را از وجود پليدي چون من رها كرده است. اينچنين جريان پسري ـ پدري تكرار ميشود و ازآنجا نوبت به پسرها خواهدرسيد. كه بنفع هيچكس نيست:
پسرها، پدركُش باشند.
بايد:
هميشه:
پدرها، پسركُش بمانند.
اينها را نوشت. گوشهاي افتاد و خوابيد. خانهاي كه خالي از بچهها بود. و آه ميكشيد درخواب هم:
ـ ايكاش هميشه خانه.....
شب كه ميرسيد، چه فرقي ميكرد؟ تاريكي هميشه بود. و روزشدن تنها تندي آب درآميخته با مدفوع و ادرار آدمهاست. كه بايد بفهميم:
ـ روز دميد!
از بوي گند آبراهههاي زيرزميني. چه روز روشنيست؟ براي ما. روز كه ميگذشت، بچهها كه ميرسيدند، گرسنه ميشد. تا ازخواب بلند شود و بچهها را خوراكهاي سيال و پُرجنب و جوش ببيند! كداميك باور ميكنند:
پدر گرسنه است؟ وقتي دهانش هميشه ميجُنبد وانگار لقمهاي منتظر فرودادن دردهان دارد. هميشه گرسنه بوده و سير پنداشتنش. خشم ازهمينجا شروع ميشد. هربار كه ميگفتند:
ـ دهانت را ببند.
تفتاركيلوسيتوبرينوك بارها همين را به او گفته بود و اورا شكست. هربار بسراغ صندوقچهاش رفت، سايهاي ازپشت او گذشت. سردش شد و ترسيد. ميدانست. شانزده روز صندوقچه را در شكاف يك راهروي تاريك پنهان كرد تا سايهاي دنبالش نباشد. آسوده بازميگشت كه سايه را ديد و ترسيد. اما...
اما: سرد نبود. گرم و آتش. آنچنان تند كه هيچ. مثل يكلحظه تصميم.
ـ صندوقچه آيا امن است؟
همين پرسش بيپاسخ كافيست براي هرچيز يا هركار.
صندوقچة ميراث شش نسل پيش. بالاترين ارزش اوست. و رسيدن به مخفيگاه يعني: تصميم.
بايد براي فداكاري رفت. و بازنگشت بدون تصميم. تفتاركيلوسيتوبرينوك كه اهميتي ندارد. شش دختر بارور يك نسل را فدايش ميكنم. نگاهي به صندوقچه انداخت. گوشهاش را جويده بود. علامتگذاري مخصوص خانواده!
غذا ميخورد و آرام ميگرفت تا بخوابد. بچههايش در چهارمين نسل او ازدحام خانه را برگردن گرفتند. بانفرت نگاهشان ميكرد. زيرلب ميگفت:
ـ اينبار نوبت كداميك ازشما خواهد بود؟ آنكه دوست دارد، چيزهاي تازه ببيند!
بازهم شبانه از بيرون صدا ميرسد. گفتگوهاي ترسناك. درخواب بارها ديده است. روياي بازگشت. وصبح كه ميشود، باخود زمزمه ميكند:
ـ شهرنشيني همين است ديگر.
صداي خروپف زنش با شكم هميشه برجسته درگوش بزرگش پژواك زنندهاي دارد. و ميل به همآغوشي دراو برنميانگيزد. درجلگهها پدرش گفته بود، هميشه زنها جوان بودند. حتي ششماهه. يا يكسالهها. هربار كه دختران باروري زاييدند، پسران نيز درپي آنها ميآمدند و پدري بدون پسر نميماند. چنين شد كه هيچكسي را به زنبارگي نشناختند. سرزميني كه براي خوردن، دزدي نميكردند.
سايهاي عبوركرد و سكوت راهروي زيرزميني بيصدا شكست. لحظهاي ترسيد. به ياد سرنوشت شوم دختران مُردهاش افتاد. نگاههاي ناتوانيِ آخر. التماس. ناله. درد. به ياد آورد، ناگريزي مرگ فرزندانش را.
آهسته و آرام برخاست و درپي سايه دويد. بسوي صندوقچة ميراث. وقتي رسيد، سايه روي صندوقچه مشغول بود. مثل آن شب. مثل سرنوشت تفتاركيلوسيتوبرينوك. تا بسويش رسيد، صندوقچه برجاي ماند و گوشة جويدهاش را نشان او ميداد. برداشت و دويد.
همراه صندوقچه به خانه بازگشت و ازخير پنهانگاه گذشت. هيچ كجا امن نيست. براي موضوعي بااين اهمبت.
هنوز زنش ميغريد. درخواب. و شكم برجستهاش را نشان ميداد تا گناهكاري خويش را تماشا كند. بچهها را نگاه كرد. همه درخواب. با صداي زير خروپف كردن آزاد بود. نه با صداي زنش. نه با شكم برجسته.
هرچه چشم چرخاند، درخانه گوشهاي نيافت. صندوقچه سنگيني ميكرد. يعني:
ـ زمينام بگذار.
ـ اينك؟
حالا كه براي تو، همه را ازدست دادهام؟ حالا كه زنباره و ولگردم؟ و شبي كه دختران مرا ميكشتند، دربين نشستگاه بازماندگان، ميرقصيدم؟ حالا كه فداكاريهاي مرا به انتقام تهديد ميكنند؟ ديگر نميتوانم. حتي اگر بخواهم يا بخواهي.
بايد انتخاب كند.
در دفترش صفحهاي باز مانده. آخرين صفحه. حوادث روزگار آخرين. فيلسوف ميشود. دربين خروپف زن و بچهها:
راهي برايم نيست. تااينجا آمدهام و بازگشتن محال است. ايكاش نميآمدم. ايكاش درگوش من هيچ خاطرهاي از جلگه نگفته بود، پدرم. كاش اصلاً حرف نميزد. و من نميشنيدم. كه ميداند.
ـ آيا راست ميگفت؟ خودش هيچگاه جلگه را نديده بود. حتي نميدانست، جلگه در كدام سوي ما پهن شده است؟
آيا راست ميگفت؟ يا باور كرده بود، راست ميگويد! و اينچنين مرا درگير ساخت. حالا كه يازده سال از آمدن اجدادم به شهر گذشت، جلگهاي باقي نمانده و كسي بهياد روزگار جلگستانيها نميافتد. چهارماه پيش، زن ديزلانتوگات فراركرد. خودش ميگفت، جلگه را ديده است كه جان ميكند زير همين شهر و خلنگهايش را بُريدهاند تا در شومينة انسان سوخته و خاكستر كنند.
خودش ميگفت، از بوي دود، ريشههاي خشك، باتلاق سخت، حتي شبنمكدة ويران جلگه را ديده بود. ديده بود كه بازگشت دوباره بسوي همان ديزلانتوگات بيمصرف. بيغيرت! با شكم برجسته! همان شب شكمش را باز برجستهتر كرد!
بيغيرت زنبارهاي كه ميخنديد و ميگفت:
ـ كار جلگه است!
اما...
پدر راست ميگفت؟ خودش نديده بود. من هم نديدهام. چرا بايد باورش كنم؟ چرا؟ چون بوي خوش آنجا را، گاهگاهي در خواب نفس كشيدم؟ چون رقصيدن به رسم جُلگستانيها را بلدم؟ چون سوگند خوردهام؟ يا:
بخاطر اين صندوقچة نفرينشده؟
نوشت: دردفتر حوادث روزانه. در آخرين صفحة آن. نوشت:
جلگه. هيچ كجايي. اگر بودي، بويت به ما ميرسيد. يكي خبري ميآورد، يا مسافري راهي ميشد و آنگاه كه بازگشت، خاطره مينوشت. سفرنامه. پوستش شهادت ميداد. بودن جلگه را.
پدر ميگفت:
ـ درجلگه پوست تيره ميشود.
نه مثل ما سفيد ميماند. نه مثل ما صبحاش را يك آبراهه مالامال از مدفوع و ادرار انسان نويد ميداد. اگر جلگهاي باقي ماند، دردوردستهايي كه خيال هم نميرسد، تصويرش بهچشم من ميآمد. تصويري بروي آسمان خالي اينجا. آسمان صاف و بيستارة شهر.
جلگه. نيستي و مرا بيهوده ميراثدار خود كردهاي. اگر بودي، اينك، هم پسرم زنده بود، هم دخترم. دختران بارورم. آنها مردهاند، چون، تو نيستي. چون، ميراث خودرا به يكي همچون من سپردهاي. فقط از مردگان ميراث بجا ميماند. تو مُردهاي مثل دختران من. تو را نيز كشتهاند. ميدانم. چون دختران مرا كشتهاند.
اگر زنده بودي، ميآمدي تا امانت ديرينة خود را بگيري. اين صندوقچة لعنتي را. اين نفرين هميشگي. اگر بودي، خبري ازتو ميرسيد.
افسوس. افسوس. افسوس.
كاش جيرامونسالاديستوك زنده ميماند. يا پسرم. تفتاركيلوسيتوبرينوك. و لامودسناديكتانالوفت. آنها بخاطر تو مُردهاند. و اينك نه از فيلسوفان حاشيهدار، كه از تو بيزارم. تويي كه هرچه خوبيست، براي خود جمعكردهاي و باقي بديست كه درجيبهاي بازماندگانت بجاگذاشتي. بدي. بدي.
چه فايده دارد؟ هرچه يادگارهاي تو را با اينچنين بهايي نگاه داريم؟ چند نفر را بايد فداي تو كنيم؟ تا كي؟ وقتي خودت مُرده باشي.
اگر روزي رسيد كه همين بچهها بزرگ شدند، هركدام چيزي باور كرد، گوشهاي درباره تو شنيد، چگونه ميتوان به آنها فهماند؟ جلگه. وقتي مُرده باشي.
وقتي زن ديزلانتوگاتِ بيغيرت ميگفت، خلنگهايت را سوزاندهاند. باتلاقي كه خشكيد و خودت جان كندي، هنگام سوختن. اگر اصلاً به ياد ما نيامده بودي، بهتر بود. بهتر ميگذشت. كسي را نميكشتند و همه زندگي را به اين رنگ باور كردهبودند. مگر اشكال دارد: سپيده با تُندي آب گنديده شروع شود؟ زبالههاي شهري را به پاكي ريشة يكدسته گندم تازه نوجوانه به دندان كشيم؟ يا به شپش هم به اندازه پروانه احترام بگذاريم. حتي گربهها نيز به اندازة خود محترمند.
چه ميشود؟
اين تو بودي كه رنجيدن را درحسرت خود يادمان دادي. دانستيم، باورمان شد:
ـ درپي خوبي، بد بمانيم.
وقتي به شهر رسيديم، هرروز مراسم دوري تكرار ميشد. چون هنوز بوي تو ميآمد. هنوز رنگ تو داشتيم. سياه بوديم و پُررنگ. بعضي شبها، تورا ميديدند در صورت آسمان. وصداي خشخش نيزارهاي تورا ميشنيدند كه باد ميآورد. اينها را پدرپدرپدربزرگم گفته بود. چرا براي ما نشانهاي نفرستادي؟ بو نميدهي. صدا نداري. تصويري نديدهام. اين همه شب گذشت و نشانهاي از تو درآسمان نديدم. و گردن من خشكيد...
ديگر نميتوانم اين صندوقچه را حفظ كنم. شايد همين فردا نوبت من باشد. وقتيكه مُردم، ميداني؟ چه خواهد شد؟ آيا اين زن؟ اينكه هميشه پستان به لب بچهاي دارد و روي شكم برجستهاش ميتوان شام خورد! يا اين بچهها؟ اينها كه خفتهاند؟ و خو گرفتهاند با سپيدههاي گنديده. با بوي فاضلاب و لجن. حتي اگر زنده بودي، هيچكدام تورا آرزو نميكردند. آنها اينجايي شدهاند. براي آنها كه همين محلة پُشتي بهتراز سبزهزارهاي بهاري توست. براي همة بچههاي من.
حتي اگر بودي، هيچكدام بسويت نميآمدند.
سايهاي پشتسرش، كنار صندوقچه تكان خورد. وقتي چشم به او انداخت، خشكيد. زن بروي صندوقچه خيره مانده بود. خروپف نميكرد و شكمش برجسته نبود. يكياز چشمهاي داخل صندوقچه را برداشت و روبروي او گرفت.
ـ اين چشم لامودسناديكتانالوفت است؟!
لازم نميدانست پاسخ دهد. زن فهميده بود. وقتي چشمها را يكبهيك برداشت و دقيق درآنها خيره شد. چشم جيرامونسالاديستوك. چشم تفتاركيلوسيتوبرينوك. اين يكي مال كاناسيندوراسفاتول است. و... لعنتي.
ـ تو آنهارا كُشتي؟ تو؟
لازم نميدانست پاسخ دهد. زن همهچيز را فهميده بود. اينك راهي نداشت. بازگشتي دركار نيست. هرچند، بداني بيهوده آمدي تااينجا. پيشرفتن تنها كاريست كه ميتواني وبايد كرد. آرام پيش رفت و زن را كُشت. بچهها را نيز....
صبح خانه خلوت و ساكت بود.
جمعيت فراوان موش لابلاي زبالهها، درپي خوراك بودند. هيچكدام جلگهاي را به ياد نداشت. حتي آرزويش نميكرد. چون: موشها آرامش شهر را دوست دارند. فراوانيست...
ـ شهرنشيني همين است ديگر....
نویسنده : حمیدرضا میرمعزی
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
برچسب ها: داستان کوتاه