یک تأمل (کودکان آینه های زنده اند)
روی مبل لم داده بود و به همراه دخترش مشغول تماشای تلویزیون بود. در گوشه ای از اتاق، پسرش در دفترش نقاشی میکشید. یک نخ سیگار از پاکت بیرون آورد؛ آن را در بین دو انگشتانش گرفت. وقتی فندک را از روی میز برداشت تا آن را روشن کند، دخترش از کنارش برخاست و به اتاقش رفت. همین که خواست پک اول را به آن بزند به یکباره خشکش زد. پسرش مداد رنگی را به مانند سیگاری در دستش گرفته بود و منتظر بود ببیند او چه کار میکند.نویسنده : رسول قنبرزاده (سپهر)
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
برچسب ها: داستان کوتاه