باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
بــاغ بـسـان مـصـر شـد از رخ یـوسـف سـمـن | گـشـت روان ز هر طـرف آب چـو نیل در چـمن |
جـامه تـوبـه زشـت شد، وقت کنار کشت شد | بـر صفت بـهشـت شد، بـاغ، بـه صد هزار فن |
عـمر عـزیز شـد بـه سـر، تـخـت عـزیز گل نگـر | بــر سـر سـبــزهـای تــر، در بــن شـاخ نـارون |
لـالـه بـه مـوکـب صـبــا، گـفـت: هـزار مـرحـبــا | غـنـچـه خـزیـد در قـبــا، گـل بــدریـد پــیـرهـن |
غـلغـل مرغ زندخـوان، رفـت بـه گـوش زندگـان | زنده دلی، مکن نهان، روی چـو مرده در کفـن |
ای شـده روی زرد دین، هـیـچ نـچـیده ورد دین | کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن |
هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی | رو، که بـه راستی تـویی، انجم این دو انجمن |
فرع تـویی و اصـل تـو، جـنس تـویی و فصل تـو | هجر تویی و وصل تو، گر بـرسی به خویشتن |
اوحـــدی، از مــکــان او مــگــذر و آســتـــان او | چـون شـده ای از آن او، لـاف مـزن ز مـا و من |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج