گر ز من جان طلبد دوست، روانی بدهم
گـر ز مـن جـان طـلـبـد دوسـت، روانـی بـدهم | پـیش جـانان نبـود حیف؟ که جانی بـدهم |
غلطم، چیست سر و جان و دل و دین و درم؟ | زشت باشد که چنین ها به چنانی بدهم |
دل تـنگم، کـه ازین پـیش بـه هر کـس رفـتـی | بـعـد ازینش بـه چـنان تـنگ دهانی بـدهم |
جـان، که نقدست، بـدو بـخشم، اگر صبـر کند | از بـرای دل گـم گـشـتـه ضـمـانـی بـدهم |
ای کـه از دســت بــدادی بــه ســر مـوی مـرا | کـافـرم، گـر سـر مویت بـه جـهانی بـدهم |
اگــر آن غـــمــزه و ابـــرو بـــفـــروشـــی روزی | هر چه دارم بـه چنان تـیر و کمانی بـدهم |
اوحـدی در هـوس آن دهـن تــنـگ بــسـوخـت | وز دهـانـش نـتـوانـم کـه نـشـانـی بـدهم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج