مرد و رایانه
سعي كرد از توي جابلندشود، امانفس تنگي كه ازشب پيش شروع شده بودحالش را به هم میزد، وكرختي اندام متورمش كه ازروزهاي پيش بيشترشده بود، او را نگران كرده بود، بوي صبح وبوي باراني كه حالاداشت مداومترمی شد، ازتوي سوراخ سنبه هاسرخورده بودتااتاق خوابشان.امادستش راكه روي شكم برآمدهاش سرانداحساس خوشايندي همه وجودش رابه يكباره پركرد، بعدمثل هرروزبه ديوارروبرويش كه ازتصاويرنوزادان پنج، شش ماهه پرشده بودزل زد.نوزادان تپل برهنهای كه نيش همهشان تابناگوش بازمانده بودوروي چهاردست وپاتاتي تاتي میکردند. حالاديدن هرروزاين تصاويربراي اويك سماجت كيف آورشده بود. ملحفه راتاكرد. مردرفته بودمثل همه روزهاي گذشته بي آنكه اوراازخواب بيداركند. بابي حوصلگی رفت طرف دستشويي. ازبوي كف صابون كلافه شد. ويادش آمدشوهرش شب پيش تاكيدكرده بودخورش قيسي درست كندواوكه اين روزهاازبووطعم همه خورشهای مورد علاقهاش كلافه بود. آهسته جلوي ميزآرايشش نشست، اما نگاه ناسورش به يكباره روي بافه موهاي طلاییاش كه بعدازكوتاه كردنشان گوشه آينه آويزان مانده بودندسرخورد، واندوهي همه وجودش راگرفت، اين بارعصبي موچين رابرداشت وموهاي ريزي راكه حالااززيرابروانش بيرون زده بودندراعصبي كند، بعدباعجله كمي كرم مرطوب كننده راروي پوستش ماليدوروي آن پنكك ماليدوسايه مشكي رنگ راكه پشت پلکهای پف کردهاش كشيدحس خوشايندي ته دلش نشست.
حالااحساس كردازخودش بيشترخوشش میآید، امادوباره دلش گرفت. توي اينطورمواقع باعجله میرفت توي اتاق بچه و به سیسمونیاش خيره میشد. خرگوش جغ جغهای راازتوي تختخواب بچه برداشت وچندبارآن رافشاردادوريزخنديد.
نگاهي به ساعت ديواري انداخت كه ازنه گذشته بودباعجله رفت طرف آشپزخانه وازتوي فريزرموادخوراكي راروي سكوي اپن چيد.
اما دلش به يكباره ضعف رفت وباعجله رفت طرف آشپزخانه ودوشاخه قوري رابه برق زدوكمي كره وپنيرروي نان تست ماليد. اما هنوزدهانش رابراي خوردن صبحانه بازنكرده بودكه نگاهش به يكباره ليزخوردروي رايانه ويادش آمدكه شب پيش بعدازدعوايي كه سراين وسيله باشوهرش به راه انداخته بود به اوگفته بود:
-بايداسم اين مزاحم رانفرسوم گذاشت نه اين كوچولوي بيچاره را.
امامرددرحالي كه بانشانگرماوس روي صفحه رايانه دنبال مطلبي كه اونمي دانست چيست میگشت باخشونتي پنهان گفته بود:
- امان ازدست شمازنهاكه هميشه بابدببيني نگاه طرف مقابلتان میکنید.
واوكه بالحني اندوهگين فقط آهسته توانسته بودبگويد:
-منم آدمم، آ-د-م-تا ميآيم دوكلمه حرف بزنم ميويي خوابم میآید، چه ميدانم خستهام، كاردارم...
و مردكه بيتفاوت همانطورماوس راروي صفحه حركت داده بود. بعد توي چشمان خسته و ملتمسانه زن زُل زده بودكه حالا داشت با جغ جغه ور ميرفت.
بعدآهسته گفته بود: «كوچولوكه آمد تو هم سرگرم میشوی مطمئنم بعدش بايد من به تو شكايت بكنم.
حالا بيشتر از پيش ازاين وسيله يا به قول خودش نفرسوم متنفرشده بود و اين فاصلهای كه بين او و همسرش افتاده بود. برايش غير قابل تحملتر از هميشه شده بود و...
اين باردر حالي كه پنجره را باز ميكرد.
غرولندكنان گفت: خوب تقصيرخودت بودبايدنمي گذاشتي اين وسيله بشودهوويت
-اين بارازبوي باران كلافه شدبرگشت طرف آشپزخانه و ياد روزي افتاد كه همسرش با همه جسارت جلوي اوايستادوگفت:«-توهمه دنياي مني مهتاب!»
اين باردرحالي كه موادراتوي قابلمه میریخت بااندوه گفت:
امااين جمله مال روزهايي بودكه فقط دونفربوديم...
حالاازبوي خورش كلم وقيمه همسايه هاكه ازدروپنجره هامي ريخت تووزير
دماغش مي زدحالش بيشتربه هم مي خوردوبايدمثل هرروزباعجله میرفت توي دستشويي وعق مي زدآنقدركه چشماش سرخ ومتورم مي شدندوعرق سردي روي پیشانیاش مي نشست.
امادوباره نگاهش ليزخوردروي رايانه، اين باركمي اين پاوآن پاكردوبعددرحالي كه باعجله سبزيهاوميوه هارامي شست، بالحني موزيانه درحالي كه به سيسموني بچه كه ازتوي چمدان روي زمين پهن شده بودنگاه میکرد.
گفت: كورخوندي، بالاخره پسوردتوبه چنگ آوردم فكركردي خيلي زرنگي، حالامعلوم ميشه ساعتهاپاي آن لعنتي داري چه غلطي میکنی!
بعدهمان طورسبزي ها وميوه هارازيرشيرآب رهاكردوهن هن كنان رفت طرف رايانه كه يكباره صداي تلفن اورابه خودآورد.
خواهرش بودكه بعدازمدتهاازفلوريدابرايش زنگ میزد.
باهيجاني تواًم باخنده شروع به حرف زدن كرد.
ودرحالي كه دستش راروي شكم برآمدهاش مي سراندباشوق گفت:
-همين روزهاوقتشه اما انگارخيلي عجله داره، ولي نمي دوني چقدرمي ترسم بعد ناگهان نگاهش روي عكس همسرش كه روي ديوارروبرونصب شده بودثابت ماندوبغض بيخ گلويش آهسته شكل گرفت.
اين باردرحالي كه سيم تلفن راباناخن هايش خراش مي دادگفت:
اونم خوبه وسلام مي رسونه. امااين روزهازيادتوي خودشه يه موقع هايي هم فكرمي كنم اِ اين رايانه زنشه ومن ...
وخواهرش كه ريزخنديده بود.
ولي اوباعجله ماجراي ورودبه قول خودش نفرسوم راازسيرتاپيازبراي اوتعريف كرداينكه شوهرش بدجوري وابسته به آن سيستم لعنتي شده واين روزهاهمه ترسش ازاين است كه كانون زندگیاش ازهم نپاشد.
حالاازبوي خورش قيسي كه بارگذاشته بودكلافه ترشد، وباعجله نگاه مضطربش را روي عقربه ساعت چرخاندوبانگراني توأم بااندوه گفت: الان تابيايدمي نشيندپاي اين برج زهرمار، باوركن اين روزها بدجوري عصبي شده میدونم كه آخرش مي افته توي جااون وقت....
وخواهرش كه قبل ازخداحافظي چندبارتوانسته بودبگويد:
مواظبش باش الان چت كردن يك اپيدمي شده يك موقع اديدي...
گوشي راكه سرجايش گذاشت بيشتردلش گرفت ودوباره به رايانه خيره شد.
ولحظه هاي خوش نامزدیشان رابه خاطرآوردويادروزهايي افتادكه ازصبح تاشب پاي سیستمهای رایانهشان مي نشستندوساعتهاباهم چت میکردند، بعدهم قول وقرارازدواج...
بابي حوصلگي ازجايش بلندشدوآهسته گفت:
-يادش به خيرآدم تاوقتي عاشقه، نمي فهمه داره چه كارمي كنه، به اعتقاداميراونم جزافرادخانواده ماست خوب لابدهمين طور،... چون ساعتهاي بيكاري اونوپركرده اما من چي ام؟!
ابه يكباره يادايميل همسرش افتاد. و با عجله رفت طرف رايانه، اما وقتي روي صندلي نشست حس كرد شكمش هر لحظه دارد متورمترمی شود و دردي تمام اندام متورمش را كش و غس داد. دردي پنهان كه ازعمق وجودش شكل میگرفت، به يكباره عرق سردي روي پیشانیاش نشست و با دقت به صفحه رايانه دقيق شد. آي دي راكه بازكرد تنها جمله دوستت دارم امير، بود كه تاريخ شب پيش زيرش بزرگ نمايي میکرد. چشمانش كه حالا دودو میزدند را روي نويسنده جمله ثابت كرد. (غزاله)
اين بارحس كردتمام بدنش داردگر میگیرد. گرگرفتگي كه بدنش را به رعشه انداخته بود به طوري كه حس كرد بچه توي شكمش دارد دست و پا مي زند و اشك پهناي صورتش را خيس كرده بود و بوي سوختگي غذا كه بلند شده بود. به سختي سعي كرد خودش را از صندلي بكند اما وقتي برگشت، همسرش را ديدكه مثل موش آب كشيده روبرويش ايستاده و با نگاهي خصمانه دارد نگاهش میکند...
نویسنده : لیلی صابری نژاد
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
برچسب ها: داستان کوتاه