سید فرهاد شریفی

سید فرهاد شریفی
۱۳۹۷/۱۰/۱۵
(تصویر مجازی)
با جهلِ مُرکب به شب تار توان زد
از لاف زدن، پرده به پندار توان زد
ای بی خبران ما همه بازیچه نفسیم
تا چند مگر دست، به انکار توان زد
دلبستگی ما شده تصویر مَجازی
این نقش، فقط بر دل دیوار توان زد
مستانه شنیدم سخن از پیر خرابات
آن حرف که با مَحرم اسرار توان زد
اوصاف خدا در دل بیمار نگنجد
تکبیر فقط با دل بیدار توان زد
گر یوسف دل را نفروشی به پَشیزی
آتش به همه رونق بازار توان زد
(فرهاد) صفت از غم مهجوریی دلدار
با تیشه بُرّان، به دل زار توان زد
خوش گفت ظفرخان، سخنی نغز که با آن
افسار بر این نفسِ سبکسار توان زد
(با پستیِ همت چه زنی دم ز انالحق
این حرف بلندیست، که بر دار توان زد)
رسم ادب
من تو را از عمق جان بردیده دعوت می کنم
من همه تنهایی ام را با تو قسمت می کنم
در خیالم روز و شب هر جا که هستم با منی
اینچنین پیوسته با دوریت عادت می کنم
در گریز از این جهان و مردمی بی محتوا
از همه دل کنده ام سوی تو هجرت می کنم
روز روشن نیست اینجا عاشقی دل سوخته
درد هجران تو را با شب حکایت می کنم
قبله باشد سجده گاه مومنین وقت نماز
من به سوی چشم تو عرض ارادت می کنم
سجده کردم هر کجا نام تو آمد بر لبم
این چنین رسم ادب را من رعایت می کنم
(انتظار)
نشسته ام به امیدی که موسم سحری
بیاورد زِ تو شاید برای من خبری
همیشه منتظرم، بلکه لحظه ای کوتاه
قدم به دیده گذاری زِ کویِ ما گذری
عذاب میکشم از این فراق جان فَرسا
بگو چگونه کنم، عمر مانده را سپری
چنان به یاد تو در خویش غرقِ ناله شدم
که ناله گشتم و از من نمانده هیچ اثری
چگونه گریه کنم تا مرا بسوزانی
به نازِ گوشهٔ چشمی و آتشِ نظری
اگر کسی زِ غلامان دَرگهت پرسید
جفا بُوَد که تو نامی ز عاشقت نبری
نیامدی و دوباره غروب جمعه رسید
دوباره دردِ فراق و دوباره در به دری
(چند شعر کوتاه)
بر روی قاب سینه ام اسم تو را حک میکنم
بی تو به اصل زندگی از ابتدا شک میکنم
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
تا دل به حق آراستم، در خود منیًت کاستم
آن لحظه احیاءُ گشتم و از گور خود برخاستم
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
نظری بر دل ما کن که تو صاحب نظری
همه جا حاضر و از باطن ما با خبری
ما گرفتار خطائیم و تو ستار العیب
چه خطاها که ببینی و زما درگذری
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
دربند نمانید که این بند گران است
این بند که بر گردنِ کوران و کران است
خود را برهانید از این جهل و خرافات
(چیزیکه عیان است چه حاجت به بیان است)
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
شب یلدا شد و فالی زدم و حافظ شیرازی گفت
《بهر اقبال سیاه تو ندارم غزلی》
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
آن شب بارانی...
که گل از نم نمِ باران بهار، نفسی تازه کشید،
تو به صد غمزه و ناز،
سوی من آمدی و
به تمنایِ پریشانیِ احوالِ دلم پرسیدی:
این صدا چیست که در کوچه بی عابر شب میپیچد؟
من گفتم:
-خوب اگر گوش کنی می شنوی!
که هوای دل من طوفانیست
باز با خلوت چشمان سیاه تو دلم درگیر است..
برچسب ها: شاعران معاصر, شاعران تهران