محمد جواد منوچهری

محمد جواد منوچهری
از کوره راه جنگلِ منحوس بر می گشت
وحشت زده از قلبِ یک کابوس بر می گشت
باران و وِرد و کوله باری از توهّم ها
در گیرودارِ شادی و افسوس بر می گشت
دیشب دلش را برد و کشت و زیرِ خاکش کرد
با جرمِ قتلِ عمدِ یک جاسوس!!!برمی گشت
گاهی هوایی می شد و خود را تشر میزد
تا یک قدم میرفت، نامحسوس بر می گشت
دیوانه ای عاقل شد و قید دلش را زد
یک رود رفت و حال اقیانوس بر می گشت
حکم ابد بود وبه نام عشق بخشیدند
بی سرپناهی را که با فانوس بر می گشت
برچسب ها: شاعران معاصر