حسین دلجویی
…
آمدم در نگهت جان بسپارم ،که نشد
بر لبت حادثه بوسه بکارم ، که نشد
/
آمدم خیره به چشمان سیاهت شوم و
رمز آرامش خود را بشمارم که نشد
/
چکنم طایفه من همه عاشق بودند
تا شود عشق همه ایل و تبارم،که نشد
/
آمدم تا که مگر فاصله ها خط بزنم
بسکه از فاصله هایم گله دارم ،که نشد
/
آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
زیر جمع من و تو، ما بگذارم، که نشد
/
چه کنم شاعر و تنهایی و غم، مانوسند
آمدم اشک بر این شعله ببارم ،که نشد
/
آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
منکه درخلوت خودجزتو ندارم،که نشد
/
آمـدم غنچه ی لب های تو را شعر کنم
این دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد
حسین دلجووو
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران