فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 30 فروردین 1403

از اینجا که منم تا آنجا که تویی فاصله ایست بس زیاد..

وای خدای من ببخشین
روی صندلی چرخدار کهنه ای نشسته بودم و با استرس با ریش ریش های شالم ور میرفتم و دایم آب دهنم را قورت میدادم . در چند قدمی من روی صندلی پلاستیکی کوچکی تکیه زده بود از همین صندلی های آبی مات که بچه های زیر چهار سال رویش می نشینند
شرمنده نبودم فقط کمی ترسیده بودم . خواستم از روی صندلی بلند شوم که توضیحات قانع کننده پشت سر هم قطار کنم که فریاد: بشین
ترسیدم! دوباره روی صندلی چرخدار نشستم و شنیدم که آخر فعل دستوریش اضافه کرد : این .
با صدای آرام تر ادامه داد : من فکر میکردم شما اونقدر بلد باشید که تو گوشی مردم سرک نکشید و اسمس هاشون رو نخونید
درمانده از همه کس و همه جا تمام توضیحات را در یک کلمه خلاصه کردم : ببخشین . سرم را انداختم پایین . با لحنی یکنواخت گفت : عیبی نداره . اگه دوست دارید میتونید برید.
از جایم بلند شدم و انتهای مانتوام را صاف کردم . پایم را جلو گذاشتم که از در خروجی خارج شوم ام نمیدانم یکهو یک تیکه قرمز کوچک چطور زیر پایم سبز شد . با قدمم بهش بشوت زده بودم و در طی رسیدن به زانوان او چند چرخ در هوا زده بود و با هر چرخش بزرگ و بزرگ تر شده بود آنقدر بزرگ که تبدیل شد به یک توپ آهنی بزرگ و محکم به زانوی سمت چپ او خورد
جیغ بلندی کشیدم و نزدیکش رفتم . با چشمانی پر از اشک گفتم : ببخشین
صداهایی شنیدم که میدانستم ار درد چایش نشات میگیرد
اما نه آه بودند و نه اوه چیزهایی شبیه آع یا اوع
خم شدم و دست دراز کردم تا زانویش را لمس کنم نمیدانم چشد تا دستم را گذاشتم روی رانویش , تار و پود شلوار کتان مشکی اش کم کم پاره شد و بعد پوست زانویش خراش برداشت و رسید به استخوانش و شکست و در نهایت پایش از رانو جدا شد و افتاد روی زمین
اینبار وای را جیغ کشیدم
داشت دست هایش را از درد گاز میگرفت . نگاهم را از روی چایه نصفه شده اش , از روی زمین برداشتم . ریش ریش های شلوارش کمی از چوست بالاتر آمده بود و فقط خون بود و خون
سرش را بالا برد که یعنی اشکال ندارد . چشم هایم را به چشم هایش دوختم خاستم به آنها یگویم که ببخشید . وقتی فهمید نگاهش میکنم او هم چشم هایش را به من دوخت و من دلم نمیخواست واقعا احساس کنم بین چشم هایمان چند نوع کوک متفاوت خورده . سرم را برگرذاندم تا این احساس را از خود دور کنم اما نمی دانم چه شد که انگار با کشیدن نگاهم چشم های او هم کشیده شد و افتاد روی زمین
دیگر نمیدانستم چه کنم , با حیرت تنها چیزی که میتوانستم بگویم ببخشید بود
صورتش شده بود پر از خون
چشمهایش هنوز روی زمین قل میخوردند
با لبخندی که خون را کمی از صورتش کنار میزد گفت : عیبی نداره . برید فقط برید
بلند شدم تا از در خروجی برای بار دوم خارج شوم همین که قدم اول را ورداشتم , صدای شکستن شنیدم . صدای شکستن خفیفی مثل شکستن یک ظرف کوچک توسط آخرین بچه یک خانواده پر جمعیت که اول یک ترک ریز خورده و بعد شکسته بود
وقتی برگشتم دیدم تکه های قلبش از پیرهنش بیرون زده , لبه های تیزش پیرهنش را شکافته
با عزم گفتم : برای چه اینطور شد؟ پفت : انکار خیلی دوست داشتید برید که تا کفتم برید رفتید
دیگر نمیدانستم چه کنم خواستم لب باز کنم که بگویم ببخشید اما نگذاشت و با دست اشاره کرد که فقط یروم!
شالم را روی سرم مرتب کردم و از در خاروجی خارج شدم
وقتی در را بستم , با اخمی پر از تعجب , با خنگی , به چند جا نگاه ثانیه ای انداختم و زیر لب زمزمه کردم :
چرا نگفت مواظب خودم باشم ؟

نویسنده : لیلا جلیلی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو