فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

داستان سه انباز راهزن

سلام

دانای مهران بگفت:
شنیدم که وقتی سه مرد صعلوک(دزد) راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارج(منازل) راه های مسلمانان کمین بی رحمتی گشودندی و چون نوایب(بلای سخت)روزگار دمار از کاروان جان خلایق بر می آوردند.

در پیرامون شهری اطلال(خراب) خرابه ای رسیدند که قرابه ی پیروزه رنگش(کنایه از آسمان)به دور جور روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستان طافح(سرمست) سر بر پای یکدیگر نهاده و افتاده.

نیک بگردیدند.زیر سنگی صندوقچه ای زر یافتند. به غایت خرّم و خوشدل شدند. یکی را به اتفاق تعیین کردند که در این شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا به کار گیریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرص مردخوار مردم کش او را بر آن داشت که چیزی از سموم قاتل در آن طعام آمیخت بر اندیشه ی آنکه هر دو بخورند و هلاک شوند و مال یافته بر او بماند و داعیه ی رغبت مال آن هر دو را باعث آمد بر آنچه چو باز آید زحمت وجود او از میان بردارند و آنچه یافتند هر دو قسمت کنند.

مرد باز آمد و طعام آورد ایشان هر دو برجستند و اوّل حلق او را بفشردند و هلاکش کردند. پس بر سر طعام نشستند خوردند و بر جای مردند و زبان حال می گفت:”هی الدنیا فأحذروها” – آن است دنیا پس از آن بپرهیزید.

(سعدالدین وراوینی ، مرزبان نامه)

نویسنده : محمدحسن چگنی زاده

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو