فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

شال لام الف لا

داش مشتی بود….یلخی…ناشاقول…بدقلق…اما آخر معرفت و یکه تاز مرام بود…
بچه گنداب بود اما چشاش زلال بود انهو مروارید.
دم غروب بود با هیات داشی نشسته بود روی تختگاهی کافه دربند…بساط چای وقهوه …برقرارو ردیف…
کلام مخملی و کت مشکی روی دوش و شال لام الف لا واقعا بهش هیبتی داده بود.
غلام مورچه و هوشنگ بی کله و اسی نامرد هم بودند
وسط اختلاط یهو گندبی ریخت بهم…موهاشو افشون کرد و کلاشوکوفت زمین و کلی کولی بازی در آورد حسابی…
از چش همه افتاد
غلوم که میدونس کار گندابی الکی نیس
گف:چت شد داش
گندابی نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و غرید… کور بودی ندیدی اون همشیره با شوورش ردمیشد…رفته بود تو نخ ما…نخواسم شوورش از چشش بیفته…به کسی چیزی نگی غاومی…

نویسنده : رقيم سيستاني

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو