فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

پیرمرد کفاش

پیرمرد لاغر و نحیفی بود،لباس های مندرس ولی تمیزی داشت،با دستان پینه بسته،تابستان و زمستان کنار خیابان می نشست و کفش می دوخت…سرما و گرما هم سرش نمیشد،انگار سرما را حس نمیکرد.

مشتری ای نداشت.ولی اگر هر از گاهی کسی راه گم می کرد و مشتری اش میشد،پیرمرد ثابت می کرد بهترین کفاشی است که تابحال دیده است.فقط شانس نیاورده بود،با ماشینی شدن دوخت کفش حرفه ی سنتی او هم از بین رفته بود.

هر روز صبح که از آن خیابان عبور میکردم میدیدمش.در سرمای زمستان که اشک از چشم جاری میشد و دست در جیب به راهم ادامه میدادم،دستان نحیف او را میدیدم که همچنان مشغول تعمیر کفش بود.مریض نمیشد؟! مگر میشد در آن سرما کنار خیابان نشست و کار کرد؟!

یک روز ظهر که صدای اذان همه جارا پر کرده بود جوانی را دیدم که غذایی برایش آورد و گفت: “حاج آقا میدانم این روزها مشتری نداری،برای همین این غذا را من برای شما گرفتم.”

پیرمرد لبخندی زد و گفت:”لطف داری،تشکر،ولی نمیتوانم قبول نمیکنم ،نگران نباش پسرم،غذا دارم،یک نفر آدم که خرجی ندارد.”

آن روزبود که آرزو کردم ای کاش کفشم پاره میشد…

در سرمای زمستان روز های متمادی همچنان میدیدمش،ولی نمیتوانستم به او نگاه کنم!آنقدر بزرگ منش بود که تحمل نگاه کردن به چشمان معصوم و مظلومش را نداشتم.انگار در مقابل عزت نفس او شرمنده میشدم!

روزی که کفشم پاره شد به سراغش رفتم ولی ….بجای او برگه ی کاغذی همراه با عکسش رابر دیوار دیدم.

اشک در چشمانم حلقه زد…کاش آرزوی دیگری کرده بودم…

نویسنده : کیمیا فاضلی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو