از برای دلم ای مطربه پرده سرای

از بــرای دلـم ای مـطــربــه پــرده ســرایچنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرایاز حـریفان صبـوحـی بـجـز از مردم چـشـمکس نگیرد بـه مئی دست من بی سر و پایچ…

از بــرای دلـم ای مـطــربــه پــرده ســرای چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای
از حـریفان صبـوحـی بـجـز از مردم چـشـم کس نگیرد بـه مئی دست من بی سر و پای
چـنگ اگر زانکه ز بـی همنفسی می نالد بـاری از همـنفـس خـویش چـه می نالـد نای
امـشـب از زمـزمـه پـرده سـرا بـی خـبــرم ای حـریـفـان بــرسـانـیـد بــدوشـم بــسـرای
گفتـم از بـاد صـبـا بـوی تـو می یابـم گفت چـون تـرا بــاد بــدسـتــت بــرو مـی پــیـمـای
ساربـان گر بـخدنگم زند از محـمل دوست بـر نـگـردم کـه نـتـرسـد شـتـر از بـانـگ درای
چـون مـرا عـمـر گـرامـی بــسـر آیـد بـیـتـو تـو هـم ای عـمـر عـزیـزم بـعـیـادت بــسـر آی
جای دل در شکن زلف تو می بینم و بـس لـیک هر جـا کـه تـوئی بـر دل من داری جـای
چون شدی شمع سراپرده مستان خواجو ز آتـش عشق بـفرسـای و تـن و جـان بـفزای

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج