سهراب عرب زاده.سرگشته. – دادی تو به من با غم خود چوب و عصا را
دادی تو به من با غم خود چوب و عصا را با حیله گرفتی تو ز من لطف و صفا
خانه » اشعار » اشعار بر اساس قالب » غزل
دادی تو به من با غم خود چوب و عصا را با حیله گرفتی تو ز من لطف و صفا
ابوالحسن درویشی مزنگی- افتاد بر پیشانی ام خط پریشانی
از زبانِ عشق شنیدم ،که ماهم مرده ایم … زیرِ قالی مانده ایم و خاکِ حسرت خورده ایم … «؛»!!«؛»!!«؛»!!«؛»!!«؛»!!«؛»
ابوالحسن درویشی مزنگی-تا شوم همسایه گل ، خار کردم خویش را
می آمدی دیدم نگاهت را، پاییزی و بی حال وشرمنده نزدیکتر دریای دل وا شد ، با صورتی آغشته از
ابوالحسن درویشی مزنگی-گرچه کوهی، از تو مشتی کاه میماند و بس
می آید آن شب که بمیرم اندر خیال تو گویا نمانده ست نشان اندر وصال تو گیرم که خواهم این
ابوالحسن درویشی مزنگی-من هیچ تر از هیچم، چه بی تو و چه با تو
لطافت عشق عطر نفست کرده چه خوش، آب وهوارا بر من تو بدم ذره ای از روح خدا را از
ابوالحسن درویشی مزنگی-تمام زندگی ام مثل خواب تلخی بود
© تمامی حقوق برای گروه بشیک محفوظ می باشد.
طراحی توسط PARSSET