این توحید به حضرت غزنین گفته شد

ای در دل مشـتـاقان از عـشـق تـو بـسـتـانهاوز حـجـت بـی چـونی در صنع تـو بـرهانهادر ذات لـطـیـف تــو حــیـران شــده فـکـرتــهـابــر عـلـم قـدیـم تـو پـ…

ای در دل مشـتـاقان از عـشـق تـو بـسـتـانها وز حـجـت بـی چـونی در صنع تـو بـرهانها
در ذات لـطـیـف تــو حــیـران شــده فـکـرتــهـا بــر عـلـم قـدیـم تـو پـیـدا شـده پـنـهـانـهـا
در بــحــر کـمـال تــو نـاقــص شــده کـامـلـهـا در عـین قـبـول تـو، کـامـل شـده نقـصـانها
در سـیـنـه هـر مـعـنـی بــفـروخـتـه آتــشـهـا بـر دیـده هـر دعـوی بـر دوخـتـه پـیـکـانـهـا
بــر سـاحـت آب از کـف پـرداخـتـه مـفـرشـهـا بــر روی هــوا از دود افــراخــتــه ایـوانــهــا
از نــور در آن ایـوان بــفــروخــتــه انــجــمــهــا وز آب بـریـن مـفـرش بـنـگـاشـتـه الـوانـهـا
مشـتـاق تـو از شـوقت در کوی تـو سـرگردان از خـلق جـدا گشتـه خـرسند بـه خـلقانها
از سـوز جـگـر چـشـمی چـون حـقـه گـوهرها وز آتـش دل آهی چـون رشـتـه مـرجـانـهـا
در راه رضـای تـو قـربـان شـده جـان، و آن گـه در پــرده قــرب تــو زنـده شــده قـربــانـهـا
از رشــتــه جــانـبــازی بــر دوخــتــه دامــنـهـا در مـاتـم بـی بــاکـی بـدریـده گـریـبــانـهـا
در کـوی تـو چـون آید آنکـس کـه همـی بـینـد در گـرد ســر کـویـت از نـفـس بــیـابــانـهـا
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت در راه تـو مـی کـاریم از دیده گـلـسـتـانـها
ای پـــایــگــه امــرت ســـرمــایــه درویــشــان وی دسـتــگـه نـهـیـت پــیـرایـه خــذلـانـهـا
صــد تــیـر بــلـا پــران بــر مـا ز هـر اطــرافــی مـا جـملـه بـپـوشـیده از مهر تـو خـفـتـانها
بـی رشـوت و بـی بـیمی بـر کافـر و بـر مومن هر روز بـرافشـانی، از لطـف تـو احـسـانها
مـیـدان رضــای تــو پــر گــرد غــم و مـحــنـت مــا روفــتــه از دیـده آن گــرد ز مــیـدانـهـا
در عـرصــه مـیـدانـت پــرداخــتــه در خــدمـت گوی فـلکـی بـرده، قـد کـرده چـو چـوگانها
از نفـس جـدا گـشـتـه در مـجـلـس جـانبـازی بـر تـارک بـی نقشی فرموده دل افشـانها
حـقـا کـه فـرو نـایـد بــی شـوق تــو راحـتــهـا والـله کـه نکـو ناید، بـا عـلـم تـو دسـتـانها
گـاه طـلـب از شـوقـت بـفـگـنـده هـمـه دلـهـا وقـت سـحـر از بـامت، بـرداشـتـه الـحـانها
چون فضل تـو شد ناظر چه بـاک ز بـی بـاکی چون ذکر تو شد حاضر، چه بـیم ز نسیانها
گـر در عـطـا بــخــشــی آنـک صـدفـش دلـهـا ور تـیـر بـلـا بـاری، ایـنـک هـدفـش جـانـهـا
ای کرده دوا بـخـشـی لطـف تـو بـه هر دردی من درد تو می خواهم دور از همه درمانها
عــفـو تــو هـمـی بــایـد چــه فـایـده از گـریـه فـضـل تـو همی بـاید، چـه سـود ز افغـانها
مـا غـرفـه عـصـیـانـیم بـخـشـنـده تـویی یارب از عـفـو نـهی تـاجـی، بـر تـارک عـصـیانـها
بــســیـار گــنـه کــردیـم آن بــود قــضــای تــو شاید که بـه ما بـخـشی، از روی کرم آنها
کــی نـام کــهـن گـردد مـجــدود ســنـایـی را نـو نـو چـو مـی آراید، در وصـف تـو دیوانـها

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج