ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی

ایکـه عـنبـر ز سـر زلـف تـو دارد بـوئیجعدت از مشک سیه فرق ندارد موئیآهوانـنـد در آن غـمـزه شـیر افـکـن تـوگر چه در چشم تـو ممکن نبـود آهوئیدل بـزلـفـت…

ایکـه عـنبـر ز سـر زلـف تـو دارد بـوئی جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانـنـد در آن غـمـزه شـیر افـکـن تـو گر چه در چشم تـو ممکن نبـود آهوئی
دل بـزلـفـت مـن دیوانه چـرا مـی دادم هیچ عـاقـل ندهد دل بـچـنـان هندوئی
مدتـی گوشه گرفتـم ز خـدنگ اندازان عاقبـت گشـت دلم صـید کمان ابـروئی
عین سحرست که پـیوستـه پـریرویانرا طـاق مـحـراب بــود خـوابــگـه جـادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد می بـرم در خم آن طره مشکین بـوئی
بـهر دفع سخن دشمن و از بـیم رقیب دیده سوی دگری دارم و خـاطر سوئی
بـلبـل سوخـتـه دل بـاز نماندی بـگلی اگـر آگـه شـدی از حـسـن رخ گـلـروئی
دل خـواجـو هـمـه در زلـف بـتـان آویزد زانکه دیوانه شد از سـلسـله گیسوئی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج