فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

الهام امین

تصویر تست
 الهام امین  به تماشا سوگند و به آغاز کلام در صبح روشن دوشنبه ای در گرمای تموز سال 58 خورشیدی بر دنیا گریستم. کودکانگیم را روی رنگین کمانی از بازی و شعر و هیجان سر خوردم و بالیدم تا 17 سال بعد - بهار بود یا زمستان نمی دانم - نخستین لحظه های ناب سرودن را تجربه کردم. نوجوانی و جوانیم را عشق به شعر و سیاست پر کرد ، عشقی که همچنان در من شعله می کشد. عشقی که بزرگترین تکیه گاه روزگارم و شریک شاعرانه ترین روزهای زندگیم را به من بخشید. 28 سال پس از نخستین گریستن ، خداوند زیباترین لبخندش را در دستان معصوم کودکی شیرین به من هدیه داد و مرا به نام "مادر "- دل انگیزترین نام عالم - مفتخر کرد. و این روزها که از فرط مشغله های روز مره از همه محافل و نشستهای شاعرانه بریده ام، پا در دنیای مجازی نهادم تا شاید فرصتی باشد برای شنیدن و خواندن. فرصتی برای تازه شدن و نام این فرصت نو را "قاف " نهادم که به قول صاحبدلی حرف آخر عشق است و قله همه آرمانها و آرزوها و سری از اسرار حضرت حق در آسمانی ترین کلام. 

و غزل در یک نگاه

انتظار

به انتظار نشستم بهار آمدنت را

نسیم با خودش آورده بوی پیرهنت را

چه اتفاق قشنگی است لحظه لحظه شماری

به شوق آنکه ببویم دوباره عطر تنت را

چه اتفاق عزیزی که بی بهانه و عذری

برای بودن با من رها کنی وطنت را

بیا بیا که ببارم به پات بوسه و باران

بیا که پر کنم از نقل و از عسل دهنت را

نلرز در شب بوران ، در این هجوم زمستان

بیا ببخش به آغوش گرم من بدنت را

مریض عشق به جز مرگ راه چاره ندارد

بیا به خاک سپار این شهید بی کفنت را

—————————–

“وداع”

وداعش  گفتم و در آسمان باران تراکم کرد

نگاهی سوی من فرمود و بر رویم تبسم کرد

نگاهش  رخصتی بود و دل بی دست و پای من

به آن یک جذبه عمری دست  و پای خویش را گم کرد

تراش قامتش از دور در چشمان حیرانم

بلندای  درختان بهشتی را تجسم کرد

مرا بوسید و از یک بوسه اش در جان مشتاقم

چه طوفانی پدید آمد، چه دریایی تلاطم کرد

دلم می ترسد از خواهش که دورم می کند از عشق

همان کاری که با حوا و آدم طعم گندم کرد

مرنج از من که اینسان خو گرفتم با فراق تو

دلم ناچار با تقدیر محتومش تفاهم کرد

3

دلتنگ طلوع توام ای صبح دل انگیز

ای چشم غزلخوان غزلجوش غزلخیز

ای باغ معطر شده از نسترن و ناز

ای حسرت جاوید من ای غبطه برانگیز

با یاد تماشای تو هر شام و سحرگاه

با بغض گلاویزم و از خاطره لبریز

بدنامی و آوارگی و تنگدلی هیچ

این عشق دریده است به من جامه پرهیز

تا مرز جنون برده دلم را به خیالی

آواره مرا خواسته از بلخ به تبریز

تکرار نگاه تو مرا قند مکرر

نام تو عسل ، خنده ناز تو شکرریز

می میرم و جز عشق مرا درد دگر نیست

در عشق شکستند کسان دگری نیز

بسپار  به من باغ شکوفای دلت را

می ترسم از این لشکر یغماگر پاییز

4

شوق آغوش  تو افتاده به جانم ، جانم !

آتشی ریخته بر پیرهن و دامانم

آتشی کز جگرم شعله به دامانم زد

عطش عشق  کسی بود، خودم می دانم !

تن تبدار من و تشنگی  و داغ و فراق

ظهر آتش زده چله تابستانم

از  جنوب  نفست تا که شمالی  بوزد

در شب شرجی  چشمت غزلی می خوانم

می شناسی تو مرا ! خوب تماشایم کن

من همان قاصدک  گمشده در طوفانم

خبری نیست مرا جز غم سرگشتگی ام

راه گم کرده و آواره و سرگردانم

به  پناه آمده ام ! کاش مرا دریابی

شوق آغوش  تو افتاده به جانم ، جانم!

5

داغ تو بر دل شعر

برای زنده یاد  استاد محمد قهرمان

رفتی  و گذشت هر  چه بود ای شاعر

از شعر و ترانه و سرود ای شاعر

گفتند که از  شعر  خراسان پیری

رفته است ولی چقدر  زود ای  شاعر

ما با تو هنوز درددلها داریم

هنگامه رفتنت نبود ای شاعر

گفتیم که چشم دیدنش نیست تو را

این چرخ بداندیش حسود ای شاعر

حالا تو کجایی که ببینی ما را

با سینه ای از زخم کبود ای شاعر

برگرد و ببین که در نبودت ما را

جاری است ز دیده رود رود ای شاعر

دیدیم در  آسمان تکان دادی دست

دستی  به نشانه درود ای شاعر

دیدیم نشست داغ تو بر  دل شعر

کاری نتوان کرد! چه سود! ای شاعر

6

ماهیان اسیر

در هم تنیده ایم چو گلهای نسترن

گاهی تو سرخ می شوی و گاه نیز من

در هم تنیده ایم چنان شاخه های تاک

سرمست طعم نوبر انگور در دهن

عشق است می کشد به تغزل لب مرا

عشق است اینکه می کشدم سوی خویشتن

ما مثل ماهیان اسیریم در دو تنگ

یک روح عاشقیم که آواره در دو تن

دیوانگان شهر غم انگیز عاقلان

بیهوده نیست هر دو غریبیم در وطن

یوسف! مرا به سمت زلیخا شدن مبر

ترسم که باز پاره کنم بر تو  پیرهن

7

یک مثنوی  قدیمی…با عذرخواهی از دوستانی  که برایشان تکراریست.

“دختر تابستان”

آدمم ، اهل  زمینم ، دل تنگی دارم

مادرم  گفته که چشمان قشنگی دارم

مادرم گفته که در ماه تموزم زاده است

آفتاب از  نفس شرقی من گل داده است

من سحر زادم و خورشید غزلخوان من است

صبح یک چشمه ز چشمان درخشان من است

روشنی  از افق چشم سیاهم پیداست

دختر  مشرقم از  طرز نگاهم پیداست

به بهار و نفس باغچه عادت دارم

من به روییدن یک برگ ارادت دارم

دختری اهل  زمینم که دلش  تنگ شده است

گل سرخی که به جادوی کسی سنگ شده است

مادرم گفته که دیوانگیم گل کرده است

چند وقت است مرا سخت تحمل کرده است

باورش نیست که این رود پر از طغیان است

این خزان دیده همان دختر تابستان است

نی ز نالیدن من حس  غزلخیز  گرفت

شرجی چشم مرا بارش یکریز  گرفت

من به باران، به اجابت، به دعا محتاجم

من به دستان پر از  مهر خدا محتاجم

دختری اهل  زمینم که دلش  تنگ شده است

گل  سرخی  که به جادوی  کسی  سنگ شده است…

8

برای امیرکبیر

“سامان بیسامان”

طنینی از صدایت مانده در گوش پرستوها

که می کوچاند آنها را از آن سوها به این سوها

نمایی از نگاه نافذت جاریست در دریا

که عمری برده دل از خیل صیادان و جاشوها

نسیمی می وزد از باغ کاشان که از کراماتش

شکوفا می شود گلهای قالی ها و زیلوها

کسی قدر تو را نشناخت، نام تو کتابی شد

کتابی خوانده يا ناخوانده در اعماق پستوها

ولی ما نقش خاقان شاه را بستیم با شوکت

به گلدان ها و لیوان ها، به تخت و برج و باروها

بخوان شرم از نگاه ما، مگر ما را ببخشایی

که شیران را بدل کردیم با موشان و زالوها

در این سامان بیسامان امیری کاش بازآرد

خرد را بر سر جانها و غیرت را به بازوها