کیمیا کرجی بانی

حال مرا نپرس ، بهتر نمی شود
این قصه ی دراز ، آخر نمی شود
گفتی به من : برو ... گفتی : برو ، نمان !
گفتی ، ولی مرا ، باور نمی شود ...
گفتم که بگذرم ، گفتم که نشکنم
گفتم ولی چه سود ؟ دیگر نمی شود !
من ، تلخیِ مرا ، تُف می کنم مدام ...
اوضاع من ازین ، بدتر نمی شود ...
یک درد کهنه از ، یک زخم کهنه تر
بالا گرفته و ، کمتر نمی شود ...
من دلشکسته ام ، شاید که خسته ام
این دل برای من ، دلبر نمی شود
می کوبی ام به خاک ، له می شوم ولی
این مؤمنِ لجوج ، کافر نمی شود !
این غم چه بی دلیل ، این دل چه بی پناه
حال مرا نپرس ، بهتر نمی شود ...
2
با سرعتی به سرعت طوفان ، فرار کن
این لحظه های در گذرت را شکار کن
هربار با بهانه ی تازه مرا بپیچ
یا نه ! کلک روی کلک هی سوار کن ...
آنقدر من بدم که تو را رنج می دهم
روی سرم تمام دلت را هوار کن
اصلا بیا ، برای تو این سرنوشت من
بردار و با خدای عزیزت قمار کن !
این حسِ بی تکلفِ بینِ من و تو را
هی زهرمار کن به ما ، زهرمار کن...
تاوان این خطا به خدا منصفانه نیست
از اینکه زخم می زنی ام ، افتخار کن ...
گیجم ، فقط به دور خودم چرخ می زنم
فکری به حال دایره ی بی مدار کن ...
بی طاقتم ، جنون مضاعف گرفته ام
وحشت نکن ، صبور نباش و ... فرار کن ...
3
همه ی شهر ، روایتگرِ اخبارِ تو بود
و سرِ هر گذری صحبتِ بازارِ تو بود
همه از حادثه ای شوم سخن می گفتند
و خبر، مرگِ کسی بود که بیمارِ تو بود
که کسی هیچ ندانست چرا خود را کُشت ؟!
و چرا لکه ی خون ، پخش به دیوارِ تو بود ...
و چرا بازیِ بی قاعده را باخت به تو ؟
قهرمانی که کمی عشق ، بدهکارِ تو بود ...
و درین عشق ، فقط سوخت و خاکستر شد
دود شد ، کاش به جای نخِ سیگارِ تو بود !
و تو هِی آینه اش را به زمین کوبیدی
خُرد می شد و فقط در پیِ تکرارِ تو بود ...
و نفهمید تو اوجی به دِرامَش یا عطف ؟!
که ستیزش همه از لحظه ی انکارِ تو بود ...
همه ی شهر به این حادثه واقف بودند
"کیست او ؟ چیست خبر؟" جمله ی اقرارِ تو بود !
تا ابد خواب بمان ، ساعتِ عمرت بیدار
روزگاری نَفَسی مُرد که در کارِ تو بود ...
برچسب ها: شاعران معاصر