فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 29 فروردین 1403

هادی وحیدی

تصویر تست
تصویر تست

هادی وحیدی

 متولد شهر زنجان

کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

مشخصات کتابها:

پنجمین فصل تمام سالها

تعداد صفحه: 96
نشر: فائزون (22 خرداد، 1385)
شابک: 964-5863-69-4
قطع کتاب: پالتویی
وزن: 350 گرم
باران نخواهد آمد

تعداد صفحه: 64
نشر: فائزون (1381)
شابک: 964-5863-26-0
وزن: 250 گرم
 

نمونه ای از آثار:

 1 

غزل سيب
هادي وحيدي _زنجان
با ياد آدم و حوّا که نخستين بار سيب را نوش جان کردند.

شيطانکم! دوباره مرا، سيب مي دهي؟!
اي نفس سرخ وسوسه ها، سيب مي دهي؟
هفتاد مرتبه همه شب در قنوت ِ نور
مي خواهم از خدا به دعا ، سيب مي دهي؟
آهي دگر نمانده، بساطم تهي شده است
جان مي دهم به نقدِ بها، سيب مي دهي؟
از باغ ِ تن نه! – آه…! – به آدم ز باغِ روح
حوّاي من!خداي نما سيب مي دهي؟

اين کفر نعمت است اگر دست رد زنم
وقتي که از بهشتِ خدا سيب مي دهي
سر مي بُرم به پاي تو پرهيزِ عشق را
هنگام که بدون حيا سيب مي دهي
از شاخه ها بچين تو به عاشق سبد – سبد
يک دانه نه! مگر به گدا سيب مي دهي!

دندان زدم به سيب تو يک بار در بهشت
اين بار هم بگو به کجا سيب مي دهي؟
دو صندلي

2

تنها نشسته اند در آن سو، دو صندلي
خالي تر از هميشه و اخمو، دو صندلي

اخمي به چهره و گرهي روي ابروان
قهرند مثل يک زن و يک شو، دو صندلي

از روزهاي آخر پاييز مانده اند
از روز سرد کوچ پرستو، دو صندلي

من بودم و تو بودي و آغاز عاشقي
ميزي سپيد و شاخه ي شب بو، دو صندلي

عطر گناه و وسوسه پيچيده در اتاق
دارد هنوز از تو و من بو، دو صندلي

در انتظار روز عزيزي نشسته اند
روزي براي عقد من و او، دو صندلي

3

غزل ترنج
هادي وحيدي _ زنجان
مي چينم از تو سيب و ترنج و انار را
شاتوت هاي وحشي ِ دريا کنار را
محبوب سرخ پيرهن فصل قصّه ها
در تو نشسته ام به تماشا بهار را
در دست باد موي رهايت به شانه ها
شکلي شگرف داده بلند آبشار را
حرفي بزن، شکوفه ي گيلاس مي شوم
سرمست کن دوباره منِ بي قرار را
برد است هر چه باخته باشم به نرد ِ تو
مُهره بچين که باز ببازم قمار را
غزل عنّاب ِ شرابي

4

سايه به چشمت چه زيباست، اي ماهتاب دميده
دنبال تو ماه آمد، تا آفتاب سپيده
اي حافظانه ترين فال، حالِ تو دور است از قال
انگورِ شاهاني سرخ، آه اي شراب رسيده!
روييده در باغ گل ها، کاشان نديده به رؤيا
در آبگينه به قمصر، چون تو گلابِ کشيده
مجموعه اي از غزل تو، آهوي بختم گوزل تو*
تُنگ شراب عسل تو، اي شهد ناب ِ چکيده
عنّاب خوش طعم و نابي، سرخي به رنگ شرابي
از باغ لبنان و هندي، شيريني و دست چيده

اي ماهتاب دميده، سايه به چشمت چه زيباست
سايه به چشمت چه زيباست، اي ماهتاب دميده

*”آهوي بخت من گوزل” عنوان قصّه اي کوتاه از نويسنده بزرگ محمود دولت آبادي است
هادي وحيدي / زنجان

5

اي تغزّلِ سعدي، درنگاهِ جادويت
وي پريچه ها مسحور، ازخيالِ ابرويت

مثل ياس افسرده در ميان گلدانم
جان تازه مي گيرم از نسيمِ گيسويت

باغ را به خوابي خوش – تاهميشه ها – برده است
بويِ سُکر انگيزِ غنچه هاي شب بويت

زهر هم دهي از لب، شربتي شفا بخش است
شوکران عسل گردد در پناه ِ کندويت

مهربان اگر باشي راهمان چه نزديک است
پرنيان ترين ترباد ريگ ريگ آمويت*

از هواي اين کوچه، روبه ساحلي آرام
فصل کوچ مي کوچيد، کاش اين پرستويت

اين پرنده ي زخمي مانده در دل کولاک
آشيانه اش تنها، آشيان بازويت

6

 

بگذار که آشفته تر از موت شوم
يک شاخه گل سرخ به گيسوت شوم

اي کاش که درباغچه ي خانه ي تو
سرسبز ترين درخت شاتوت شوم

 

7
من هر چه ام و هر آنچه ام، خواهي کُشت!
با آرشه? کمانچه ام، خواهي کُشت!

لبخند تو را چگونه باور بکنم؟!
يک روز تو با تپانچه ام، خواهي کُشت!
غزلي براي دکتر محمّد رضا شفيعي کدکني

 8

مردي که بر چَکادِ قُلل ايستاده است
از نسل آفتابي ِ عطّار زاده است
از کوچه باغ هاي نشابور، رو به ماه
هفتاد پنجره به تماشا گشاده است
آيينه اي براي صداها، هنوز هم
خورشيد – پاره اي به فراسوي جاده است
مست است از هزاره? دوّم هزاره ها
در او هزار خوشه? انگور، باده است

در سوگ ِ شاعري که زمستان سروده بود
چون لاله داغ بر دل خونين نهاده است
اشراق در عميق ِ نگاهش نشسته، سرخ
دستي به شب براي ارادت نداده است

سيمرغ نيست هم سفرِ اين بزرگ – مرد
مردي که بر چکاد ِ قلل ايستاده است

 

9

چراغ از چشم هاي روشنت خورشيد مي گيرد 

اميد از تو، از اين تابيدنت خورشيد مي گيرد 

گياه آفتابي ها! كشيده قد به آبي ها! 

توان از سبزتر روييدنت خورشيد مي گيرد 

سفر كن رو به فرداها، سفر ازخواب يلداها

مداري ديگر از پوييدنت خورشيد مي گيرد

بزن لبخند بر رنكين كمان و هر چه زيبايي 

كه جان تازه از خنديدنت خورشيد مي گيرد 

مبادا سايه اندازد به ماهت هاله ي اندوه  

كه حتّا از غماگين ديدنت خورشيد مي گيرد 

به نور ماه شب از تنگه ي ترديد ها بگذر 

ز فصل تيرگي با مشعل خورشيد ها بگذر 

براي خشك سالي ها، زلالي هاي باران باش 

زلال چشمه در هرم ترك هاي بيابان باش 

مبادا لحظه اي رخوت به جانت چنگ اندازد 

به درياها بيانديش و خروشان همچو توفان باش 

مپوشان خويش را در برف و يخبندان نوميدي 

چنار سبز آتش دل به كولاك زمستان باش 

مبادا رو به شب در جاده ي ترديد ره پويي 

هميشه بامدادي رو به خورشيد درخشان باش

تهمتن وار خوان ها را يكايك پشت سر بگذار

هماره فاتح بيرق به دست هرچه ميدان باش

نبردي تن به تن داري اگر بادرد درگيري 

به قلب نا اميدي ها بزن از چلّه ات تيري 

بزن پيوند با خود ياس پر عطر بهاران را 

رها كن تا بجوشد از نهادت چشمه ساران را

عقيم خاك را از ابر بارآور طراوت ده 

بخوان بر گوش شاليزارها ترجيع باران را

نفس برگير از بوي مسيحاي اقاقي ها

شكوفه در شكوفه غرق گل كن شاخساران را

اجاق سينه را از هيمه ي اميّد روشن كن 

بيافروز از وجود آتشين خود چناران را 

تو خون آرزوها را روان در جوي رگ ها ساز

ببين درخويشتن آواز شوق آبشاران را 

سرود زندگاني را  بخوان با جويباران ، تو

بزن از آرزو نقشي به لوح روزگاران ، تو

 

10

 حضرت زهرا سلام ا…علیها

با تو فرشته، روح دعا را شناخته است

طاعت، بدون روی و ریا را شناخته است

منظومه ی شگفت عفافی تو ای بزرگ!

با تو حیا، شکوه حیا را شناخته است

ترجیع بند فصل کسا، اسم پاک توست

افلاک با تو آل عبا را شناخته است

با نام دین به زخم تو حتا نمک زدند

زخم تو ، زخم کرب و بلا  را شناخته است

بعد از هزار سال هنوز ای گل سپید

از زخم تو زمانه چرا را  شناخته است؟!

تا صخره ی سکوت به امواج تو شکست

ساحل، غریو موج صدا را شناخته است

بگذار تا خلاصه بگویم خلاصه تر

هرکه تو را شناخت خدا را شناخته است

11

این ابرها عقیم اند باران نخواهد آمد 

دریا مپیچ بر خود طوفان نخواهد آمد 

ای زخمهای مانده در انتظار مرهم 

جز زخم ،زخم خونی ،برجان نخواهد آمد 

دیشب پدر دوباره ،بی نان به خانه آمد 

جایی که سفره خالی ست ایمان نخواهد آمد 

سهراب خفته در خون ،رستم فتاده از پای 

این بار آن تهمتن از خوان نخواهد آمد

جای کمان آرش رنگین کمان نشسته است

دیگر کمانگیر در میدان نخواهد آمد 

بیهوده با چراغت ای شیخ !گرد شهری

زود است زود امروز ،انسان نخواهد آمد .

 

 12

آیینه ام! که آینه هایت زلالی اند

روحِ زلال چشمه در این خشکسالی اند

همسایه با همیشه ات این دل که عاشق است

عاشق ترین تر از همه، از این اهالی اند

لبریزم از حضور تو، از آفتاب ها

قطب جنوب های من همه از برف، خالی اند

آماده ی شکفته شدن زیر پای تو

با رقصِ تو، تمامی گل های قالی اند

متن زلال آینه! ای کوچه باغ نور!

باران چشم های تو اصلاً شمالی اند

از سایه ها گذشته به خورشید می رسیم

روزی یقین، به آن سوی تردید می رسیم

سبزی تو از طراوتِ باران، بهارمن!

باغی ندیده مثل تو را ای  انار من

آیینه ام که از تو زلالی گرفته ام

هرچه زلال آینه ها، شرمسار من

روییده ای به باغِ دلم مثل یک درخت

افتاده عکس او به دل جویبار من

فصل همیشه روشن باغ ستاره ها

ماهِ همیشه روشن شب های تار من –

یا یک سبد ستاره به من هدیه می دهی

یا یک شب غلیظ شود روزگار من

 لیلای من! رسیده جنون تا به ریشه ام

مست تمشک نوش لبت تا همیشه‌ام

یک باره آتشم بزن، آتش ترین غزل!…