برداشت چفيه را به آرامي، در ازدحام خاطره ها گم شد (ميثم حميدي)

 برداشت چفيه را به آرامي، در ازدحام خاطره ها گم شد (ميثم حميدي)

برداشت چفيه را به آرامي، در ازدحام خاطره ها گم شد
تصوير محو كودكي اش كم كم، در پشت خاكريز مجسم شد
مابين آسمان و زمين و آتش، باران گرفته بود در آن برزخ
موج ستاره بود كه مي باريد ، درياي خاك غرق تلاطم شد
در گير و دار و همهمه ي رگبار، دنبال آشناي غريبي بود
تا اتفاق سبز دلش را ديد، لبريز حس شور و ترنم شد
او را نگاه كردو به او خنديد، يك لحظه در غبار نگاهش رفت 
فرياد در گلوي زمان پيچيد، ذهن زمين دچار توهم شد
آهسته چنددفعه صدايش كرد، ترسيده، دست دلش گم شد
در بهت خاك خيره به دنبالش، در حال سجده ديد عزيزش را 
ناباورانه هر قدمي بر داشت ، انبوه درد رو به تراكم شد
در خون تپيده پيكر مجروحش، بر دست هاي خسته ي او جان داد
در آخرين ستاره كه را مي ديد؟ در طرح چهره نقش تبسم شد!
يك شب گذشت تا به خودش آمد، خود را دوباره كنج قفس مي ديد
نسل عقاب هاي مهاجر بود، نسلي كه ماند و قسمت مردم شد

منبع : كتاب از هشت بهار سرخ/ مجموعه شعر دفاع مقدس استان قم