حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان

بـه ره در یکـی پـیـشـم آمـد جـوانبــتــگ در پــیـش گـوسـفـنـدی دوانبدو گفتم این ریسمان است و بندکـه مـی آرد انـدر پــیـت گـوســفــنـدسـبـک طوق و زنجـی…

بـه ره در یکـی پـیـشـم آمـد جـوان بــتــگ در پــیـش گـوسـفـنـدی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند کـه مـی آرد انـدر پــیـت گـوســفــنـد
سـبـک طوق و زنجـیر از او بـاز کرد چــپ و راســت پــویـیـدن آغــاز کـرد
هـنـوز از پــیـش تـازیـان مـی دویـد که جـو خـورده بـود از کف مرد وخوید
چو بـاز آمد از عیش و بـازی بـجای مــرا دیـد و گــفــت ای خــداونـد رای
نه این ریسـمان می بـرد بـا منش که احسان کمندی است در گردنش
بـه لطفی که دیده ست پیل دمان نـیـارد هـمـی حــمـلـه بــر پــیـلـبــان
بــدان را نـوازش کـن ای نـیـکـمـرد که سگ پـاس دارد چـو نان تـو خـورد
بــر آن مـرد کـنـدســت دنـدان یـوز کــه مـالـد زبــان بــر پــنـیـرش دو روز

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج