حکایت (١٣)

پارسائی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و بهیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و همچنان شکر خدای عزوجل میگفت که به مصیبتی گرفتارم نه به معص…

پارسائی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و بهیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و همچنان شکر خدای عزوجل میگفت که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
گـر مـرا زار بـکـشـتـن دهـد آن یـار عـزیز تا نگوئی که درآن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه شد صادر کو دل آزرده شد از من غم آنم بـاشد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج