حکایت (١٨)

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغ بر سپاه و رعیت بریختنــیــاســـایــد مــشـــام از طـــبـــلــه …

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغ بر سپاه و رعیت بریخت
نــیــاســـایــد مــشـــام از طـــبـــلــه عـــود بـر آتـش نه کـه چـون عـنـبـر بـبـوید
بـــزرگــی بـــایــدت بـــخــشــنــدگــی کــن کــه دانـه تــا نـیـفــشــانـی نــرویـد
یکی از جلسای بیتدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مراین نعمت را بسعی اندوخته اند و برای مصلحت نهاده دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیشست و دشمنان از پس، نباید که بوقت حاجت فرو مانی
اگـر گـنـجــی کــنـی بــر عــامـیـان بــخــش رسـد هـر کـدخــدائی را بــرنـجــی
چــرا نـســتــانـی از هـریـک جــوی سـیـم؟ کـه گـرد آیـد تــرا هـر روز گـنـجـی؟
ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق طبعش نیامد و مراو را زجر فرمود و گفت: خدای تعالی مرا مالک این مملکت گردانیده است که بخورم و ببخشم نه پاسبانم که نگه دارم
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج