حکایت (٢٠)

چندانکه مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عزلت اشارت کردی. عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب.ناچار بخلاف رای…

چندانکه مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عزلت اشارت کردی. عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب.
ناچار بخلاف رای مربی قدمی چند برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی
قاضی ار بـا ما نشنید برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را
تا شبی به مجمع قومی برسیدم و در آن میان مطربی دیدم
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش نــاخـــوشـــتـــر از آوازه مـــرگ پـــدر آوازش
گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش
نـهـاج الـی صـوت الـا غـانـی لـطـیـبــهـا و انـــت مـــغـــن ان ســــکـــت نـــظـــیـــب
نـبـیـنـد کـسـی در سـمـاعـت خـوشـی مــگــر وقــت رفــتـــن کــه درم درکــشـــی
چـــون در آواز آمــد آن بـــر بـــط ســرای کـــدخـــدا را گـــفـــتـــم از بــــهـــر خـــدای
زیــبــقــم در گــوش کــن تــا نــشــنــوم یـــا درم بــــگـــشــــای تــــا بــــیـــرون روم
فی الجمله پاس خاطر یارانرا موافقت کردم و شبی به چند محنت به روز آوردم
مؤذن بــانــگ بــی هـنـگــام بــرداشــت نمی داند که چـند از شـب گذشـتـه اسـت
درازی شـــب از مـــژگـــان مـــن پـــرس کـه دم خـواب در چـشـمـم نگـشـتـه اسـت
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سرو دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقلم حمل کردند.
یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت کردن آغاز. که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ بچنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه ای در دف
مـطـربـی دور از ایـن خـجـسـتـه سـرای کـــس دو بـــارش نـــدیـــده در یــکـــجـــای
راسـت چـون بـانگش از دهن بـرخـاست خـــلــق را مــوی بـــر بـــدن بـــرخـــاســـت
مــــرغ ایــــوان ز هــــول او بــــپــــریــــد مــغـــز مــا بـــرد و حـــلــق خـــود بـــدریــد
گفتم: زبان تعرض مصلحت آنست که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد. گفت: مرا بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرب نمایم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم؟
گفتم: بلی بعلت آنکه شیخ اجلم بارها بترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده. امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت عمر گرد سماع و مخالطت نگردم
آواز خـوش از کـام و دهان و لب شـیرین گــر نـغــمـه کــنـد ور نـکــنـد دل بــفــریـبــد
ور پـرده عشاق و خراسان و حـجـازست از حـــنــجـــره مــطـــرب مــکــروه نــزیــبـــد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج