مردم آزاریرا حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد، درویش را مجال انتقام نبود، سنگ را نگاه میداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهش کرد، در…
مردم آزاریرا حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد، درویش را مجال انتقام نبود، سنگ را نگاه میداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهش کرد، درویش اندر آمد و سنگ بر سرش کوفت، گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ | |
گفت: من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه میکردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت شمردم | |
ناسزائی را که نبینی بخت یار | عـاقـلـان تـسـلیم کـردند اخـتـیار |
چـون نـداری نـاخـن درنـده تـیز | با بدان آن به که کم گیری ستیز |
هر که بـا پولاد بـاز و پـنجه کرد | ساعد مسکین خود را رنجـه کرد |
بـاش تـا دستش بـبـندد روزگار | پـس بـکام دوسـتـان مغزش بـرار |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج