حکایت (٢٨)

درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغت ملک قناعتست، سر برنیاورد و التفات نکرد.سلطان از آنجا که سطوت سلطنتست ب…

درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغت ملک قناعتست، سر برنیاورد و التفات نکرد.
سلطان از آنجا که سطوت سلطنتست برنجید و گفت: اینطایفه خرقه پوشان بر مثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمت نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی؟
گفت: ملک را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدانکه ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
پــادشـه پــاســبــان درویـشــســت گـر چــه نـعــمـت بــفــر دولـت اوســت
گـوسـپـنـد از بـرای چـوپـان نـیـسـت بــلـکـه چـوپــان بــرای خـدمـت اوسـت
یــکـــی امـــروز کـــامــران بـــیــنــی دیــگـــریــرا دل از مـــجـــاهـــده ریــش
روزکــی چــنــد بـــاش تـــا بـــخــورد خـــاک مــغــز ســـر خـــیــال انــدیــش
فـرق شـاهی و بـندگـی بـرخـاسـت چــون قــضــای نـبــشــتــه آمـد پــیـش
گـر کــســی خــاک مـرده بــاز کــنـد نــشـــنـــاســـد تـــوانــگـــر از درویــش
ملک را گفت درویش استوار آمد. گفت: از من چیزی بخواه. گفت: آن میخواهم که دیگربار زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی ده. گفت:
دریاب کنونکه نعمتت هست بدست کین نعمت و ملک میرود دست بدست

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج