حکایت (٣٤)

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کسی چه باشد؟یکی اشارت بکشتن کرد و …

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کسی چه باشد؟
یکی اشارت بکشتن کرد و دیگری بزبان بریدن و دیگری بمصادره و نفی. هارون گفت: ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد که آنگاه ظلم از طرف تو باشد و دعوی از قبل خصم
نـه مـردســت آن بــنـزدیـک خــردمـنـد کـه بــا پــیـل دمـان پـیـکـار جـویـد
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق که چون خشم آیدش بـاطل نگوید
***
یــکــی را زشــتــخــوئی داد دشــنــام تـحـمل کرد و گفـت ای نیکفرجـام
بــتــر ز آنـم کـه خــواهـی گـفـت آنـی که دانم عیب من چون من ندانی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج