حکایت (٤٠)

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالت مستی با او جمع آید کنیزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و او را بسیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی …

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالت مستی با او جمع آید کنیزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و او را بسیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی درگذشته بود و زیرینش بگریبان فرو هشته. هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بدمیدی
تـــا گـــوئی تـــا قـــیــامـــت زشـــت روئی بـرو ختمست و بـر یوسف نکوئی
شــخــصــی نــه چــنــان کــریــه مــنــظــر کــز زشــتــی او خــبــر تــوان داد
آنـــگـــه بــــغـــلـــی نـــعــــوذ بــــاالـــلـــه مــــــردار بآفــــــتــــــاب مـــــرداد
آورده اند که سیاه را در آن مدت نفس طالب بود و شهوت غالب. مهرش بجنبید و مهرش برداشت. بامدادان ملک کنیزک را جست و نیافت.
حکایت بگفتند خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیکمحضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: سیاه بیچاره را در این خطائی نیست که سایر بندگان و خدمتکاران بنوازش خداوندی متعودند.
ملک گفت: اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی؟ که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. گفت: ای خداوند نشنیده ای که
تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسید تو مپـندار که از پیل دمان اندیشد
ملـحـد گـرسـنه، در خـانه خـالی، بـرخـوان عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه ترا بخشیدم کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک سیاه را بخش که نیمخورده او هم او را نشاید
هــرگــز آنــرا بـــدوســـتـــی مــپـــســـنــد کــه رود جــای نــاپـــســنــدیــده
تــــشـــنـــه را دل نـــخــــواهـــد آب زلـــال نــیــم خـــورد دهــان گـــنــدیــده

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج