حکایت

شـنیدم کـه دینـاری از مـفـلـسـیبیفتاد و مسکین بـجستش بسیبــه آخــر سـر نـاامـیـدی بــتــافـتیکـی دیگـرش ناطـلب کـرده یافـتبـه بـدبـخـتـی و نیکـبـخـتـی…

شـنیدم کـه دینـاری از مـفـلـسـی بیفتاد و مسکین بـجستش بسی
بــه آخــر سـر نـاامـیـدی بــتــافـت یکـی دیگـرش ناطـلب کـرده یافـت
بـه بـدبـخـتـی و نیکـبـخـتـی قـلـم برفته ست و ما همچنان در شکم
نه روزی به سرپنجگی می خورند کـه سـر پـنجـگان تـنگ روزی تـرند
بـسـا چـاره دانا بـسـخـتـی بـمـرد کـه بـیچـاره گـوی سـلـامـت بـبـرد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج