حکایت

شـکـر لـب جـوانی نی آمـوخـتـیکه دلها در آتـش چو نی سوختـیپــدر بــارهــا بــانــگ بــر وی زدیبـه تـنـدی و آتـش در آن نـی زدیشـبـی بـر ادای پـسـر گوش ک…

شـکـر لـب جـوانی نی آمـوخـتـی که دلها در آتـش چو نی سوختـی
پــدر بــارهــا بــانــگ بــر وی زدی بـه تـنـدی و آتـش در آن نـی زدی
شـبـی بـر ادای پـسـر گوش کـرد سماعش پـریشان و مدهوش کرد
همی گفت بر چهره افگنده خوی که آتـش بـه من در زد این بـار نی
ندانی که شـوریده حـالان مسـت چـرا بـرفـشـانند در رقـص دسـت؟
گــشــایــد دری بـــر دل از واردات فـشـانـد سـر دسـت بــر کـایـنـات
حـلالش بـود رقص بـر یاد دوسـت که هر آستینیش جانی در اوست
گـرفـتــم کـه مـردانـه ای در شـنـا بــرهـنـه تـوانـی زدن دسـت و پــا
بـکـن خـرقـه نام و نامـوس و زرق که عـاجـز بـود مرد بـا جـامه غـرق
تعلق حجاب است و بـی حاصلی چـو پـیونـدهـا بـگـسـلـی واصـلـی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج