حکایت

قــضــا را مـن و پــیـری از فــاریـابرسـیـدیـم در خـاک مـغـرب بـه آبمــرا یـک درم بــود بــرداشــتــنــدبـه کشـتـی و درویش بـگذاشتـندسـیاهان بـراندند …

قــضــا را مـن و پــیـری از فــاریـاب رسـیـدیـم در خـاک مـغـرب بـه آب
مــرا یـک درم بــود بــرداشــتــنــد بـه کشـتـی و درویش بـگذاشتـند
سـیاهان بـراندند کشتـی چـو دود کـه آن نـاخــدا نـاخـدا تــرس بــود
مـرا گــریـه آمـد ز تــیـمـار جــفــت بـر آن گریه قهقه بـخـندید و گفـت
مـخـور غـم بـرای مـن ای پـر خـرد مرا آن کـس آرد که کـشـتـی بـرد
بــگـسـتــرد سـجــاده بــر روی آب خیال است پـنداشتم یا بـه خواب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخـفت نگه بـامدادان بـه من کـرد و گفـت
عجـب ماندی ای یار فرخنده رای؟ تـو را کـشـتـی آورد و ما را خـدای
چــرا اهـل دعـوی بــدیـن نـگـرونـد کــه ابـــدال در آب و آتــش رونــد؟
نـه طـفـلـی کـز آتـش نـدارد خـبـر نـــگـــه داردش مـــادر مـــهـــرور؟
پـس آنان که در وجـد مسـتـغرقند شـب و روز در عـین حـفـظ حـقـند
نـگــه دارد از تــاب آتــش خــلــیـل چـو تـابـوت موسـی ز غـرقاب نیل
چو کودک به دست شناور برست نـتـرسـد وگـر دجـلـه پـهنـاورسـت
تــو بــر روی دریـا قـدم چـون زنـی چو مردان که بر خشک تردامنی؟

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج