حکایت

شنیدم که پـیری بـه راه حجـازبه هر خطوه کردی دو رکعت نمازچـنان گـرم رو در طـریق خـدایکـه خـار مـغـیلـان نکـنـدی ز پـایبـه آخر ز وسواس خاطر پـریشپـسـند …

شنیدم که پـیری بـه راه حجـاز به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
چـنان گـرم رو در طـریق خـدای کـه خـار مـغـیلـان نکـنـدی ز پـای
بـه آخر ز وسواس خاطر پـریش پـسـند آمدش در نظر کار خـویش
بـه تلبیس ابـلیس در چاه رفت که نتـوان از این خـوب تـر راه رفت
گرش رحـمت حـق نه دریافتـی غـرورش سـر از جـاده بــرتـافـتـی
یکـی هاتـف از غـیبـش آواز داد کـه ای نـیـکـبـخـت مـبـارک نـهـاد
مپـندار اگـر طـاعـتـی کـرده ای کـه نزلی بـدین حـضـرت آورده ای
به احسانی آسوده کردن دلی بـه از الـف رکـعـت بـه هر منزلـی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج