حکایت

حــکــایـت کــنـنـد از بــزرگـان دیـنحـقـیقـت شـناسـان عـین الیقـینکه صاحـبـدلی بـر پـلنگی نشستهمی راند رهوار و ماری به دستیکـی گـفـتـش: ای مـرد راه خ…

حــکــایـت کــنـنـد از بــزرگـان دیـن حـقـیقـت شـناسـان عـین الیقـین
که صاحـبـدلی بـر پـلنگی نشست همی راند رهوار و ماری به دست
یکـی گـفـتـش: ای مـرد راه خـدای بـدین ره کـه رفـتـی مـرا ره نـمـای
چـه کـردی کـه درنـده رام تــو شـد نـگـیـن سـعـادت بـه نـام تـو شـد؟
بـگفـت ار پـلنگم زبـون اسـت و مار وگر پـیل و کرکس، شـگفتـی مدار
تـو هـم گـردن از حـکـم داور مـپـیچ کـه گردن نپـیچـد ز حـکـم تـو هیچ
چــو حــاکـم بــه فــرمـان داور بــود خــدایـش نــگــهــبــان و یـاور بــود
محال است چون دوست دارد تو را کـه در دسـت دشـمن گذارد تـو را
ره این است، روی از طریقت متـاب بـنه گـام و کـامـی کـه داری بـیاب
نصـیحـت کـسـی سـودمـند آیدش کـه گفـتـار سـعـدی پـسـند آیدش

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج