کمکم کن
سلام سلامی به سختی سنگ و به نرمی پر.روزگارم بد نیست تکه نانی هست تا طلوعم را به سیاهی دهم.مشغله
سلام سلامی به سختی سنگ و به نرمی پر.روزگارم بد نیست تکه نانی هست تا طلوعم را به سیاهی دهم.مشغله
موهایم به تنم سیخ شده بود.در همین گیر و دار ِ عجیب٬ناگهان٬صدای پایی صورت ِ من رو بی آنکه خودم
My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment. مادر من فقط یک چشم داشت
يک زوج در اوايل 60 سالگي ، در يک رستوران کوچيک رمانتيک سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته
عنوان داستان : کلاه بافتنینویسنده داستان : شایان آیرملو تبریزی
عنوان داستان : و یکی زلزله برپاست… نویسنده: افروز مهدویان
© تمامی حقوق برای گروه بشیک محفوظ می باشد.
طراحی توسط PARSSET