زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی

زهـی اشـکـم ز شـوق لـعـل مـیگـون تـو عـنـابـیمرا دریاب و آب چـشم خـون افشـان که دریابـیتـو گوئی لعبـت چشمم بـرون خواهد شد از خانهکه بـر نیل و نمک پـوش…

زهـی اشـکـم ز شـوق لـعـل مـیگـون تـو عـنـابـی مرا دریاب و آب چـشم خـون افشـان که دریابـی
تـو گوئی لعبـت چشمم بـرون خواهد شد از خانه که بـر نیل و نمک پـوشـد قـبـای موج سـیمابـی
اگــر عــنـاب دفــع خــون کــنـد از روی خــاصــیـت کـنـارم از چــه رو گـردد ز خــون دیـده عــنـابــی
ز شوق سیب سیمینت سـرشکم بـر رخ چـون زر بــدان مـانـد کـه در آبــان نـشـیـنـد ژالـه بـرآبـی
چـرا هـرلـحـظـه چـون طـاوس در بـوم دگـر گـردی چـرا هر روز چـون خـورشید بـر بـامی دگر تـابـی
تـرا ای نـرگـس دلـبـر چـو عـین فـتـنـه مـی بـینـم چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی
تـو نـیـز ای ابــر آب خـویـشـتـن ریـزی اگـر هـر دم دم از گـوهـر زنـی بـا چـشـم دربـارم ز بـی آبـی
برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی اگر پـیوسته چون چشم بـتـان در طاق محرابـی
بـگردان جـام و در چـرخ آر سـر مسـتـان مهوش را کـه جـز بـر خـون هشـیاران نگردد چـرخ دولابـی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج