زهـی ربـوده خـیـال تـو خـوابــم از دیـدهگـشـوده آتـش مـهـر تـو آبــم از دیـدهفــروغ روی تــو تــا دیـده ام ز زیـر نـقـابنمی رود همـه شـب آفـتـابـم از …
زهـی ربـوده خـیـال تـو خـوابــم از دیـده | گـشـوده آتـش مـهـر تـو آبــم از دیـده |
فــروغ روی تــو تــا دیـده ام ز زیـر نـقـاب | نمی رود همـه شـب آفـتـابـم از دیده |
چو رنگ و بـوی گل و سنبـل تو کردم یاد | گـلـم ز یـاد بــرفـت و گـلـابـم از دیـده |
شـب دراز نـدانـم دو چــشـم جــادویـت | چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده |
ز دسـت دیده و دل در عـذاب می بـودم | چـو دل نماند کنون در عـذابـم از دیده |
ندانم از من بـیدل چـه دید مردم چـشم | کـه ریخـت خـون دل دردیـابـم از دیده |
بــدیـده دیـده خـون ریـزم ار بـریـزد خـون | چو در دو دیده توئی رخ نتابـم از دیده |
چـه کیمیاست غمت کز خـواص او خیزد | زرم ز چـهـره و سـیم مـذابـم از دیـده |
بـشـد چـو لعـل تـو بـگـشـود درج لؤلؤ را | گـهر ز خـاطـر و در خـوشـابـم از دیده |
گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل | کـبـابـم از دل ریش و شـرابـم از دیده |
حـدیث لعل تـو خـواجـو چـو در میان آورد | فــتــاد دانــه یــاقــوت نــابــم از دیـده |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج