شاید آنزلف شکن بر شکن ار می شکنی

شـاید آنزلف شکن بـر شکن ار می شکنیدل ما را مشـکن بـیش بـپـیمان شـکنیکـار زلـف سـیـه ار ســر ز خــطـت بــرگـیـردچشم بـر هم نزنی تا همه بـر هم نزنیگـر چ…

شـاید آنزلف شکن بـر شکن ار می شکنی دل ما را مشـکن بـیش بـپـیمان شـکنی
کـار زلـف سـیـه ار ســر ز خــطـت بــرگـیـرد چشم بـر هم نزنی تا همه بـر هم نزنی
گـر چـه سـر بـر خـط هـنـدوی تـو دارد دایـم ای بـسـا کـار سـر زلف که در پـا فـکـنی
از چـه در تـاب شـو دهر نفسـی گر بـخـطـا نسـبـت زلف تـو کـردند بـمشـک خـتـنی
وصـف بـالـای بـلـندت بـسـخـن نـاید راسـت راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی
چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب گـرم از چـشـم بـیـفـتـاد عـقـیـق یمـنـی
گر چـه تـلخـسـت جـواب از لب شـورانگیزت آب شـیـریـن بـرود از تـو بـشـکـر دهـنـی
هر شـبـم آه جـگـر سـوز کـنـد همـنفـسـی هر دمم کلک سیه روی کند همسخـنی
چـشـم خـواجـو چـو سـر درج گهر بـگشـاید از حــیــا آب شــود رســتــه در عــدنــی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج