شماره ٤٠٤: صنما آن خط مشکین که فراز آوردی

صـنمـا آن خـط مشـکـین کـه فـراز آوردیبـر گل از غـالیه گویی که طـراز آوردیگرچـه خـوبـسـت بـه گرد رخ تـو زلف درازخـط بـسی خـوبـتـر از زلف دراز آوردیگر ن…

صـنمـا آن خـط مشـکـین کـه فـراز آوردی بـر گل از غـالیه گویی که طـراز آوردی
گرچـه خـوبـسـت بـه گرد رخ تـو زلف دراز خـط بـسی خـوبـتـر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را بـه خـط خوب تـو بـاز تـو رهی را بـه خـط خویش نیاز آوردی
قبله ای ساختی از غالیه بر سیم سپید تـا بـدان قـبـله بـتـان را بـه نماز آوردی
پـیش خلق از جهت شعبـده و بـلعجـبـی نرگـس بـلـعـجـب شـعـبـده بـاز آوردی
چـند گـویی کـه دلـت پـیش تـو بـاز آوردم این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی
دلم افروخـتـه بـود از طرب و شـادی و ناز تـو دلی سوخـتـه از گرم و گداز آوردی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج