شماره ٤٢١: الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

الـا ای لـعـبـت سـاقـی ز مـی پـر کـن مـرا جـامـیکه پـیدا نیسـت کارم را درین گیتـی سرانجـامیکنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستمز می باید که در دس…

الـا ای لـعـبـت سـاقـی ز مـی پـر کـن مـرا جـامـی که پـیدا نیسـت کارم را درین گیتـی سرانجـامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نـبــایـد خـورد چـنـدیـن غـم بـبــایـد زیـسـتـن خـرم کـه از مـا اندرین عـالـم نخـواهد مـاند جـز نـامـی
همی خـور بـاده صـافـی ز غـم آن بـه که کم لافی کـه هـرگـز عـالـم جـافـی نـگـیرد بـا کـس آرامـی
مـنـه بـر خـط گـردون سـر ز عـمـر خـویـش بـر خـور کـه عـمـرت را ازین خـوشـتـر نخـواهد بـود ایامی
چـرا بـاشـی چـو غـمناکی مدار از مفلسـی بـاکی که ناگاهان شـوی خـاکی ندیده از جـهان کـامی
مــتــرس از کــار نــابــوده مــخــور انــدوه بــیـهـوده دل از غـم دار آسـوده بـه کـام خـود بــزن گـامـی
تـرا دهرسـت بـدخـواهی نشستـه در کمین گاهی ز غـداری بــه هـر راهـی بــگـسـتـرده تـرا دامـی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج