متولد شهر تکاب
عشقي است عشق تو به دلم جا نمي شود دل بيش ازاين عزيز كه رسوا نمي شود
پژمرد غنچه اي كه برايت شكفته بود يك باغ آرزو كه شكوفا نمي شود
آن وعده ها كه دادي و هر گز نيا مدي اين روز ها كه گمشده پيدا نمي شود!
با غمزه اي تمامِ دلم پاره پاره سوخت هر پاره آتشي چو تو زيبا نمي شود!
آشوبها و فتنه و غوغا ز چشم توست! با يك نگاهِ ناز كه دعوا نمي شود!
شيرين ز لعل لب بشود كام ما، عزيز شيرين دهن به گفتن حلوا نمي شود
عمريست منتظر به نگاهي نشسته ام زين بيش آدمي كه شكيبا نمي شود
در گوشه اي به سنگ دلت جا گرفته ام سنگين نشسته اي كه دگر پا نمي شود
برگوشِ بختِ خفته زعشق و وفا بخوان بالين خواب رفته كه لالا نمي شود!
پشتم شكست پشت درِ عشق اي خدا اين در چرا به روي دلم وا نمي شود؟
با ما بيا تو يكدل و يكرنگ شو ! عزيز هر چند زيركيِ تو حاشا نمي شود!
((ما در پياله عكس رخ يا ديد ه ايم)) زين سان كلاه گود سرِ ما نمي شود!
بي تو امشب باز هم طوفانيم بي تو در گرداب سر گردانيم
چلچراغ خاطراتت نازنين روشنيِ اين شب ظلمانيم
تا رها شد زلف تو در شانه ام بعد از آن زنجيريم، زندانيم
خود مرا خواندي به سويت آمدم پس چرا بار دگر مي رانيم ؟!
رنج مردم بهترينم بس نبود ؟ كه تو هم، هر لحظه مي رنجانيم
دوست دارم عشق باشد بي نقاب تشنه ي گُلواژه ي انسانيم
عُقده ها امشب مرا خواهند برد باز آ، جانِ تو من بحرانيم
با نگاهت زنده ام، داني ولي روي مي گيري و ، مي ميرانيم
بر دلت فرمانروا بودم ، ولي چون گدايي بود اين سلطانيم!
بعدِ تو با ماه گويم راز دل مو به مو اين قصه طولا نيم
خانه ات آباد، از عشق تو بود! اين همه آشفتگي ، ويرانيم!
تا از شبـــم ستارهي من چيـــدهام تورا در پرنــــيانِ خــــاطره پيچيـدهام تو را
همســـايه با محبّت و عشق و صـداقتي از كوچــههايِ عاطفه پرسيــدهام تورا
باور نمي كنم كه غــمم را دوام هست آنسوي غصهها همه شب ديدهام تورا
بازآ اگر چه كُشتهي چشـــم انتظاريم بخشيده اين دو چشمِ نخشكيدهام تورا
از ترسِ اينكه طعمهي پايـيز مي شوي روزي هــــزار مرتبه بوييــــدهام تورا
مردم غــزال و من غـزلِ ناب خوانمت جز با عيــــــارِ ناب نسنجيـــدهام تورا
بيــرون زپردههايِ خيــــالم هـــزار بار پشتِ حجـــابِ آينه بوسيــــدهام تورا
بازآ تو اي تــرانهي زيبـــايِ خـــلوتم اكـنون كه شورِ عاطفه ناميـــدهام تورا
بيا كه راه تورا پُر ستاره خواهم كرد به باغِ سبزِ خيالت نظاره خواهم كرد
حجاب باور خود را براي باور تو به داغِ لاله قسم پاره پاره خواهم كرد
پندارهاي عشقِ بي فرجام گُمشيد رَم كرد ه هاي گَشته اينك رام گُمشيد
او واژه هاي روشنِ هر بيتِ من بود اي واژه هاي تيرهي ابهام گُمشيد
اي دستِ گرمِ عشق ، دلگيرم كجايي با خويش جانم سخت در گيرم ،كجايي
من از درون در بندِ زنجيري، اسيرم اي مرگ يكدم فرض كن پيرم ، كجايي
دردم اگر يكدرد مي شد، خوب مي شد دردم فقط دل درد مي شد ، خوب مي شد
از التهابِ دوريت مي سوزم ، اي كاش اين شعله يكدم سرد مي شد ، خوب مي شد
بزمِ محـــــــرم است و ببين عـــــزّت حسين حيران شد عــالــــمي همه از شوكت حسين
مي آيد از فـــــــرات نوايِ عطش هنوز يـــارا به گوش دل بشــــــــنو دعوت حسين
آزادگي به خيمه ي گـــيتي كه مُـــرده بود! زان خيـــــمه ها نبود اگر هـــــــمّت حسين!
او آبروي مطلقِ هر اهــــــلِ عـــــالــم است نا اهلِ دون نداشت اگــــــر حــرمت حسين
مي دانم اينكه نيست بهـــــايي به عشقِ پاك مي خواهم از خدا كه دهـــــد قيمت حسين!
كانِ مــحبّت است به دشمن در اوجِ غــــم درياي اُلـــــفت است هـــــمه مِحنت حسين
آذين نمود چهره ي دين را به خونِ خويش زيـــــــباست بر تُرنــجِ خــــدا زينتِ حسين
بي منّــت آن بهشت نصيــــــبِ تو مي شود ! با افتـــــــــخار اگـــــــر بكِشي منّت حسين
سر داد اگر غريب و لب عطشان نوايِ وحي بس بود از زمــــــانه هـــمين قِسمت حسين!
دوباره در ســــــــــرم افتد هواي خا طره ها اگر چه تو غـــــــمِ عشــقي براي خاطره ها
بدان كه بي تو شدن از حسابِ عمر جداست نــمي شود كه گـــــذاري به پـاي خاطره ها
چقدر خاطرِ آن شب عـــزيز و شـيرين است زشوقِِ عشق در آمـــد صـداي خاطـــره ها
تو نغمـــــه هاي بيـــــاتِ مني بـــــيا امشب كه همـــــنواز شـوي با نــــــواي خاطره ها
اگر چه كَشتـــــيِ عشقم اسـيرِِ طوفان است تو نا خـــداي مني ، اي خـــداي خاطره ها
بپا ! كه خـــــانه ي دل را زغـــــم نـلرزاني كه رويِ دل بنـــــهادم بنـــــاي خاطره ها
روا نــــبود دلي اين چنين به غـــــم دادن جزايِ غـــصه نباشد ســــــزاي خاطره ها
زبس كه ياد تو گرم است در سراچه ي طبع ببين به شــعرِ تَرم شعلــــه هاي خاطره ها
آسوده پيش يارم و دل واپسم هنوز! مست از ميِ نگارم و دل واپسم هنوز!
بر باورم چه شد، قَسَمت باورم نشد گر جان كُني نثارم و دل واپسم هنوز!
از بس كه انتظار كشيدم به پاي يار زان روست بي قرارم و دل واپسم هنوز!
از اضطرابِ رفتنش آن ناز دانه را بر سينه مي فشارم و دل واپسم هنوز!
با من چه كرده اي كه ز گرداب عاشقي اكنون كه در كنارم و دل واپسم هنوز!
حقّا كه نوبَر است به عــــالم وصال ما! آسوده پيش يارم و دل واپسم هنوز!
به شيشه ي دل ما سنگ ديگري داري عزيز دل ،نكند جنگ ديگري داري
ز رازِ چشم سياهت بدان كه آگاهم در اين زمانه نگو ، خِِنگ ديگري داري!
سياه پوش شده در رثايِ دل چشمت ! فداي تو ، به لبت رنگ ديگري داري!
به چشم گر چه عزيزي ، ولي نمي داني به سينه عاشق دلتنگ ديگري داري
خلاف رسم بده آنچه را كه مي خواهم گرم نگاري و فرهنگ ديگري داري!
تورا به هر چه كه خواهي شبي بخوان مارا اگر چه در سرت آهنگ ديگري داري
بزن به ساز دلم زخمه ، اي پريشان زلف كه دلنواز مني ، چَنگ ديگري داري
عجيب بود كه پايم شكست در ره عشق! به جمع خسته دلان، لَنگ ديگري داري