چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده

چـون سـنـبـلـت کـه دید سـیاهی سـر آمـدهوانـگـه کـمـیـنـه خـادم او عـنـبــر آمـدهچشمت به ساحری شده در شهر روشناسزلفت بـه دلبـری ز جـهان بـر سـر آمدهسـا…

چـون سـنـبـلـت کـه دید سـیاهی سـر آمـده وانـگـه کـمـیـنـه خـادم او عـنـبــر آمـده
چشمت به ساحری شده در شهر روشناس زلفت بـه دلبـری ز جـهان بـر سـر آمده
سـاقـی حـدیـث لـعـل لـبــت رانـده بــر زبــان و آب حــیــات در دهــن ســاغــر آمــده
ای سـرو سـیمتـن ز کـجـا می رسـی چـنین دستـی بـساق بـر زده و خوش بـرآمده
مـن همـچـو جـام بـاده و شـمـع سـحـرگـهی هـر دم ز دسـت رفـتــه و از پــا درآمـده
هر شـب بـه مـهر روی جـهـانـتـابـت از فـلـک در چـشـم هـجـر دیده مـن اخـتـر آمـده
بــیـرون ز طـره تـو شـبـی کـس نـشـان نـداد بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده
از ســهـم نـوک نــاوک خــونــریـز غــمــزه ات مو بـر وجـود من چـو سـر نشـتـر آمـده
بـی چشم نیم خواب و بـنا گوش چون خورت خواجـو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج