شعر انگور ، آتش، نادر نادر پور

چاره

او بود ، او که زندگیم را تباه کرد او بود کانچه بود به باد فنا سپرد او بود کانچه

ادامه مطلب »

طلسم

ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست گفتم ترا رها کنم و

ادامه مطلب »

دیدار

من او را دیده بودم نگاهی مهربان داشت غمی در دیدگانش موج می زد که از بخت پریشانش نشان داشت

ادامه مطلب »

تقدیر

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد سوداگر پیری که فروشنده

ادامه مطلب »

برده

بوته ی خشکیده ام ز بوسه ی خورشید غنچه ی مرگم که عطر زندگیم نیست بنده ی پیرم که از

ادامه مطلب »

آشتی

ای آشنای من برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد تا پر کنیم جام تهی از شراب را وز خوشه

ادامه مطلب »

فریاد

چرا ز کوزه ی ماه امشب نمی برون نتراویدست ؟ چرا نگاه خدا ، دیگر درین خرابه نکاویدست ؟ ستارگان

ادامه مطلب »