شبگیر،، هوشنگ ابتهاج

دید

کودک من کودک مسکین از برای تو دردهایی کور چشم می پاید در شکیب انتظار سالهای دور وینک اینجا من

ادامه مطلب »

مهرگان نو

بگشاییم کفتران را بال بفروزیم شعله بر سر کوه بسراییم شادمانه سرود وین چنین با هزار گونه شکوه مهرگان را

ادامه مطلب »

غروب

درختی پیر شکسته ، خشک ، تنها ، گم نشسته در سکوت ِ وهمناک ِ دشت نگاهش دور فسرده در

ادامه مطلب »

شاید

در بگشایید شوع بیارید عود بسوزید پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب شاید این از غبار راه رسیده آن

ادامه مطلب »

صلح

جنبش گهواره نغمه لالایی ریزش چشمه شیر به لب غنچه تر پرپر پروانه جیک جیک گنجشک تابش چشم شناخت تپش

ادامه مطلب »

شبگیر

پرده افتاد آزار شبگیر ای فردا مهرگان نو دید دختر خورشید صلح شاید غروب ناقوس بر سواد سنگ فرش راه

ادامه مطلب »

کاروان

دیراست گالیا در گوش من فسانه دلدادگی مخوان دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه دیر است گالیا! به ره افتاد

ادامه مطلب »