مادری که در تنهایی مرد
جوانی بود که در خوش گذرانی و هوس بازی در شهر شهرت داشت.و معشوقه ی او دلبری زیبا و دوست داشتنی بود همچنین مادر پیری داشت که از دست آزار و اذیت پسر آسی شده بود.روزی از روزها پسر و دخترک طبق معمول مشغول خوشگذرانی بودند و نفهمیدن کی شب شد و کی شب به نیمه رسیده که یک دفعه به پسر خبر دادن که مادرت مریض شده و حالش بده قاصدی فرستاده دنبالت پسر نگران شدمیخواست راه بیفته ببینه چی شده که دختر بهش گفت اون پیرزن فهمیده که تو دنبال خوش گذرانی رفتی میخواد به این بهانه برگردونت خانه بشین که میخوام بهترین شب زندگیتو واست بسازم و پیکی شراب دست پسر داد.مدتی گذشت و دوباره قاصدی دیگه اومد و تا پسر آماده رفتن شد دختر زیبا گفت مادرت دید نیامدی و تیرش به سنگ خورد اصرار داره که تورو بکشونه خانه و دوباره با عشوه پسرراقانع کرد که بشینه و ادامه بده و خوشگذرانی کنه.صبح شد دخترک خوابیده بود پسر ته دل بازم نگران بود بلند شد و به طرف خانه حرکت کرد اما هر چی به درب زد کسی درب خانه باز نکرد پسر به ناچار از بالای درب وارد خانه شدو وقتی رسید داخل خانه پاهاش خم شد اشک چشمش روان شد و با صدای بلند گریست.مادر در تنهایی دار فانی وداع گفته و مرده بود اما چشمانش همچنان باز و دوخته شده به در که پسرش کی از راه میرسه تا برای آخرین بار ببینش..پسر روزها در فراغ مادر گریه کرد اما راهی برای جبران کار زشتی که انجام داده نبود وجدانش هر روز آزارش میداد و زندگی براش سخت شده بود سر انجام اینقدر این مساله عذابش داد که گردنشو به طناب دار سپرد و برای همیشه خودشو از این عذاب راحت کردنویسنده : مجیدشاکری حسین آباد
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
برچسب ها: داستان کوتاه