فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

از آینه های ناگهان، دفتر اول،قیصر امین پور

 

قیصر امین پور
***********************
 از آینه های ناگهان- دفتر اول
**
روز ناگزیر
**
این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
” تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! “
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده ، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه ی سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
**
درد واره ها
**
درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
” چامه و چکامه ” نیستند
تا به ” رشته ی سخن ” در آورم
نعره نیستند
تا ز ” نای جان ” برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟
**
روز مبادا
**
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها …
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها …
هر روز بی تو
روز مباداست !
**
جرأت دیوانگی
**
انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی…
آه …
مردن چه قدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار …
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !
**
رفتار من عادی است
**
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
– از تو چه پنهان –
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال ، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها – حدود هفت فرسخ – در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و اروغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
**
نامی از هزار نام
**
ای شما !
ای تمام عاشقان ِ هر کجا !
از شما سوال می کنم :
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ی گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
روزهای چهارشنبه ساعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما !
ای تمام نامهای هر کجا !
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید ؟
**
نه گندم و نه سیب
**
پاره هایی از یک منظومه
1
نه گندم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بی شمار نام شهیدانت
هابیل را که نام نخستین بود
دیگر
این روزها به یاد نمی آوری
هابیل
نام دیگر من بود
یوسف ، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیر زلیخا بود
بتها ، الهه ها
و پیکر تمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر می کنند
2
نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژه های خام
در دستهای خسته ی من
شعر می شوند
من در ادای نام تو
دم می زنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بوده ام
جز با طنین نام تو
شعری سروده ام !
3
نام تو نام مجنون
نام تو بیستون
نام تو نام دیگر شیرین
نام تو هند
نام تو چین است
و شاعران عاشق
در عهد جاهلیت
ویرانه های نام تو را می گریستند
نام تو نام دیگر لیلا
نام تو نام دیگر سلماست
نام تو نام اهرام
نام تو باغهای معلق
نام تو فتح قیصر و کسری است
4
نام تو
رازی نوشته بر پر پروانه هاست
گلها همه به نام تو مشهورند
آیینه ها
از انعکاس نام تو می خندند
در کوچه های خاطره باران
وقتی که خوشه های اقاقی
از نرده های حوصله ی دیوار
سر ریز می کنند
و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد
نامت
طلسم ” بسم ” اقاقیهاست
بی نام تو جذام خلاء
ده کوره ی جهان را
خواهد خورد
5
نام تو چیست ؟
غوغای رودخانه ی همسایگی است
وقتی به شیب دره
سرازیر می شود
نام تو روستاست
شبها که سقف خواب مرا
قورباغه ها
هاشور می زنند
وقتی که طبل تب را
پیشانی تفکر و تردید
می کوبد
نام تو شیشه
نام تو شبنم
نام تو دستمال نسیم است
6
نام تو چیست ؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید :
” سیب “
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است !
7
نامی برای مردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
گاهی گریستن
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مرده اند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست !
**
حسرت همیشگی
**
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی …
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود !
**
همزاد عاشقان جهان
**
پاره ای از یک منظومه
هر چند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین
تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بوده اند
اما
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانه ی کوچک
بر پله های سنگی دانشگاه
و میله های سرد و فلزی
گل داد و سبز شد
آن روز، روز چندم اردی بهشت
یا چند شنبه بود
نمی دانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
یا آخر زمستان
فرقی نمی کند
زیرا
ما هر دو در بهار
– در یک بهار –
چشم به دنیا گشوده ایم
ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان
متولد شدیم و نام تازه ای
بر خودگذاشتیم
فرقی نمی کند
آن فصل
– فصلی که می توان متولد شد –
حتما بهار باید باشد
و نام تازه ی ما ، حتما
دیوانه وار باید باشد
فرقی نمی کند
امروز هم
ما هر چه بوده ایم ، همانیم
ما باز می توانیم هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزاد عاشقان جهانیم …
**
عصر جدید
**
ما
در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم
**
هر چه هستی ، باش
**
با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش…
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!
**
قاف
**
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود !
**
سطرهای سفید
**
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنانکه سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دستهای مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن :
دفتر مرا ورق بزن !
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
**
هنوز
**
هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد …
**
پیشواز
**
چه اسفند ا … آه !
چهاسفندها دود کردیم !
برای تو ای روز اردی بهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه !
**
میهمان سرزده
**
لحظه ای که خسته ام
لحظه ای که روی دسته های نرم صندلی
یا به پایه های سخت میز
تکیه می دهم
مثل میهمان سرزده
پا به راه و بی قرار رفتنم
فکر می کنم
میزبان من
اجتماع کور موریانه هاست
موریانه های ریز
موریانه های بی تمیز
میزهای کوچک و بزرگ را
چشم بسته انتخاب می کنند
آه !
موریانه های میزبان !
ذهن میزهای ما
جای تخم ریزی شماست !
**
اعتراف
**
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد :
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد !
**
سرود صبح
**
حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند
عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر
بُهت فصیح مرا سکوت گرفتند
نعره زدم : عاشقان گرسنه ی مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند
چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند
خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند
**
آواز عاشقانه
**
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
” بادا ” مباد گشت و ” مبادا ” به باد رفت
” آیا ” ز یاد رفت و ” چرا ” در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست
**
کودکی ها
**
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
**
حرفی از نام تو
**
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
**
خسته ام از این کویر
**
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
**
اگر عشق نبود
**
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
**
نامه ای برای تو
**
این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
… با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن … نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد …
**
چرا چنین ؟
**
بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال من ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال من ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
جرأت سوال من ، چرا چنین ؟
**
اگر دل دلیل است ….
**
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
**
چرا چنین ؟
**
بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال من ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال من ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
جرأت سوال من ، چرا چنین ؟
**
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع: درج