فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 فروردین 1403

الهام خوشی

الهام خوشی
الهام خوشی روز ادبیات کودک ونوجوان(1380/4/18) به دنیا آمدم.من الهام خوشی دختری از شهر منزوی هستم‌.با ذهنی پر از تخیل، میان کتاب های کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان رشد کردم و از همان روزهایی که توانستم قلم به دست بگیرم با اشتیاق نوشتن را با شعر محاوره آغاز کردم. شوق نوشتن فقط در دنیای خیال انگیز شعر باقی نماند و وارد دنیای داستان ها نیز شدم و با شرکت در جشواره هایی چون امام رضا (ع)، یوسف، کریمان، بسیج هنرمندان و ... خود را محک زدم؛ مهم ترین مقامی کسب کردم مقام اول کشوری کنگره بسیج هندمندان است.فعالیت من فقط به نوشتن ختم نمیشود و شیرینی قصه گویی، بازی در تاتر های کودک کانون و عکاسی را نیز مزه مزه کردم.

1
گاهی همه چیز سرد میشود
که انگار دنیا جنازه ای است کهنه
و ما فقط کرم هایی هستیم که توی هم گره خورده ایم

گاهی گره آنقدر محکم میشود که کبود میکند قلبت را
و با خودت میگویی
دیگر تمام است
چشم هایت را میبندی و انتظار مرگ را میکشی

درست همانجایی که یخ میزند بدنت
و صدایی ته ذهنت میگوید تمام

پر میشوی از گرمای نفرت
و باز
همان کرمی هستی که میان اجزای مرده دنیا
وول میخورد…

چشم هایت را میبندی و
دل به دریا میزنی
چشم که باز کنی
گیر کرده ای توی یک چاله ی مستطیلی

خنده ات کمرنگ میشود
تار میشود
دنیا دور سرت میچرخد و
سایه مرگ همه چیز را سیاه میکند…

#الهام_خوشی

2
مرا یاد یک انتظار شیرین می اندازد
پیرزنی که یاد نوروز برایش لالایی میشود

میدوی تا به بهار برسی
اما
پاهایت یخ زده اند
میان هر چیزی که عاشق ترت میکند

عشق همین گیر کردن ها ست
رد شدن هاست

عشق غنچه ایست
که زیر برف ها جان میدهد..

#الهام_خوشی

3

3
در پاییزی رنگ پریده
شاعری مرده

گوش هایت را بگیر، کر میکند
صدای جیغ کلماتی که
شعر بودند

و جا ماندند
لا به لای تابوتِ جنازه ای که
هنوز صدای قلبش را میشنوی

سردرگم میشوی
جهان پر از زنده هایست
که تا فرسنگ ها بوی تعفن جنازه هایشان  می آید
یا مرده هایی که زنده اندُ
زندگی پمپاژ میشود به رگ های خشکشان

فقط اشک میریخت
– سپیدی که همیشه سیاه میپوشید –
برای
شاعری که…

#الهام_خوشی

4

تا دلت را پر میکنی از آرزوهای سیاه و سفید
صدای هم آغوشی موج ها
خلوتت را بهم میریزد

دریا میخواهد تو را مهمان خودش کند
قدم های سنگینت از زمین کنده میشود

سرمای آب
گرمی ی تنت را بیرون می ریزد

پایین و پایین تر میروی
حالا تویی که خلوت موج ها را بهم میریزی
میروی لا به لای آغوششان

تو را میبوسد
آب در گلویت سرسره بازی میکند
و قلبت جا میماند توی تنگ کوچکی که
نامش را زندگی گذاشتند

بین معاشقه ی آب و اسمان
دریا از مهمانی خسته می شود
تو را بالا می آورد….